باب خدا ...
ما در ره این خانه پی یار دویدیم جز بوی خوش یار ز کاشانه ندیدیم
بس تهمت و اندوه کزین دهر کشیدیم چون لاله سرخیم که به محبوب رسیدیم
ما را چه به تهمت به سکوتی بکشاندند با رنج بر این دل رخ جانانه خریدیم
چون باب شده ایم در این وادی ایمان چون طاهره از دل چه حجابی بدریدیم
گاهی به ره یار شدیم طاهر و آن باب رفتیم به سر دار و ته چاه بدیدیم
خاموش سخن کن که در این وادی اغیار تهمت به حقیقت چه ز باطل بشنیدیم
آنان که خریدند ره وادی شیطان از وادی آنان چه ستم ها که ندیدیم
خواندن به بی دینی مان در پی آن یار گفتند کنید توبه ولی دست نکشیدیم
با نام حقیقت چه ستم ها که نکردند کُشتند و بُردند ولی دل نبریدیم
چون باب و آن طاهره قره در این راه هر جا که رسیدیم به جان حق طلبیدیم
گوئیم بدانند و نداریم دگر ترس با قائم احمد چه قیامی بخریدیم
تا نام و سخن از ره موعود بگفتند در زمره یاران ره افلاک گزیدیم
دیگر چه بخواهی تو دلارا که ازین بحر با یافتن گوهر از این دام پریدیم
از هر چه که می بود در این دشت فتن ها هم دست کشیدیم و از آن دل ببریدیم
ازاین تن خاکی که برون شد دل ما چون گویی که دوباره به جهان روح دمیدیم
صدبار به بستان علایق که ببردند یک میوه از آن آفت اندوه نچشیدیم
گفتند بیایید و بچینید ازین باغ داخل بشدیم لیک نه خوردیم و نچیدیم
زیبا چه سخن شد که با گفتن از آن یار از راه خدا دلبر آلام خریدیم
احمد said:
باب خدا ...
ما در ره این خانه پی یار دویدیم
جز بوی خوش یار ز کاشانه ندیدیم
بس تهمت و اندوه کزین دهر کشیدیم
چون لاله سرخیم که به محبوب رسیدیم
ما را چه به تهمت به سکوتی بکشاندند
با رنج بر این دل رخ جانانه خریدیم
چون باب شده ایم در این وادی ایمان
چون طاهره از دل چه حجابی بدریدیم
گاهی به ره یار شدیم طاهر و آن باب
رفتیم به سر دار و ته چاه بدیدیم
خاموش سخن کن که در این وادی اغیار
تهمت به حقیقت چه ز باطل بشنیدیم
آنان که خریدند ره وادی شیطان
از وادی آنان چه ستم ها که ندیدیم
خواندن به بی دینی مان در پی آن یار
گفتند کنید توبه ولی دست نکشیدیم
با نام حقیقت چه ستم ها که نکردند
کُشتند و بُردند ولی دل نبریدیم
چون باب و آن طاهره قره در این راه
هر جا که رسیدیم به جان حق طلبیدیم
گوئیم بدانند و نداریم دگر ترس
با قائم احمد چه قیامی بخریدیم
تا نام و سخن از ره موعود بگفتند
در زمره یاران ره افلاک گزیدیم
دیگر چه بخواهی تو دلارا که ازین بحر
با یافتن گوهر از این دام پریدیم
از هر چه که می بود در این دشت فتن ها
هم دست کشیدیم و از آن دل ببریدیم
ازاین تن خاکی که برون شد دل ما چون
گویی که دوباره به جهان روح دمیدیم
صدبار به بستان علایق که ببردند
یک میوه از آن آفت اندوه نچشیدیم
گفتند بیایید و بچینید ازین باغ
داخل بشدیم لیک نه خوردیم و نچیدیم
زیبا چه سخن شد که با گفتن از آن یار
از راه خدا دلبر آلام خریدیم