سال ۶۱ وقتی از هنرستان شماره یک طهران اخراجم کردند. پدر که خود زخم ها خورده و زهرها چشیده بود فرمود
« پسرم ، نمیدانند پس در قلبت بذر محبت بنشان و برایشان دعا کن.»
به شهر گرگان رفتم چند روزنگذشته بود که اخراجم کردند و این بذر جوانه زد، به دانشگاه راهم ندادند ساقه نمودار شد ، در هنگامهٔ سربازی درجه ام را ندادند ، برگ هایش جلوه نمود و هر روز به دلیلی بر رشدش افزود تا شکوفه هایش پدیدار گردید و مهیای ثمر شد. امروز تاریخ تکرار شد ولی نه برای جوان ۱۶ ساله که برای کودکی ۱۰ ساله. عذرش را از مدرسه ای که سال قبل در آن می آموخت به دلیل طرح نظرات متفاوت و به بهانه عدم ثبت نام مجدد خواستند. به مدرسه ای دیگر رفتیم که مهد یاران بود و وفای دوستان . مدیر، شادان از وجود کودکی باهوش و معلم ، خندان از حضور نهالی شاداب. در مرور پرونده مدیر رنگش دگرگون شد و معلم از خط قرمز مدیر یاد کرد .«شرمنده ما نمی توانیم او را ثبت نام کنیم،او بهائی است.»
پسر پژمرد ، معلم غمگین نظاره کرد و مدیر چهره اش سرخ ماند . او را به سینه فشرده گفتم :
«پسرم ، نمیدانند پس در قلبت بذر محبت بنشان و برایشان دعا کن.»
معلم مهربان با چشم لرزان رفتنمان را نگریست و گریست. مدرسه مهد یاران نبود، محو باران بود و جفای دوران . پس به مدرسه ای دیگر رفتیم که ادعایش دبستان بینش بود و جهان دانش ، پس نامش ثبت شد و شهریه اش اخذ . او با جوانه محبت به خانه رفت و من به محل کار، دقائقی بعد تلفن زنگ زد و همسرم به خنده گفت ، کدام دانش؟ کدام بینش؟ مدیرهٔ محترمه تماس گرفته وفرموده اند :«زود بیایید پرونده را ببرید او بهائیست ما بهائی قبول نمی کنیم .» او که مانند همه ی کودکان ، معصوم و فرزند پدر آسمانیست ،اشک در چشمانش حلقه زد ، مکث کرد، بغضش را فرو خورد، لبخند زد و کمی بعد ، کودک ده ساله شکوفه هایش پدیدار شد و ثمر بخشید. من می دانم که این صدای باران نیست، خداست که از این ستم با من گریسته است . ای داد از این بیداد
تقدیم به عارف عزیزم که در کودکی جوان شد
به فدایت پدر
Add new comment