منبع: بهائی نیوز
دلنوشته شبنم مددزاده زندانی سیاسی و همبندسابق مهوش ثابت و فریبا کمال آبادی در دهمین سال بازداشت مدیران جامعه بهایی ایران
شبنم مدد زاده یکی زندانیان زن سابق زندان اوین که به مدت پنج سال همبند مهوش ثابت و فریبا کمال آبادی بود در دهمین سال بازداشت مدیران جامعه بهایی ایران دلنوشته ی نوشته است که در اختیار خبرگزاری بهایی نیوز قرار گرفته است.
در متن این نامه شبنم مددزاده به دوران سخت زندان دو تن از مدیران جامعه بهایی ایران پرداخته و به ویژگی های شخصیتی مهوش ثابت و فریبا کمال آبادی از اعضای هفت نفره مدیران پیشین جامعه بهایی ایران اشاره کرده است.
متن این نامه به شرح زیر می باشد.
برای مهوش و فریبا عزیزم، به یاد تنگی وحشت سلول های ۲۰۹ و سردابهای اوین و گوهردشت و قرچک ورامین و روزهای ۵ سال پیوند ناگسستنی مان...
برای مهوش که شعرها و احساس های پاک انسانی اش "مهلکه های ظلم و جور را هویدا می کند "و به یاد روزها و ثانیه هایی که شعرهای پر از احساس وزیبا و به قول خودش شعرهای "داغ و از تنور " در آمده، که بر خواسته از عواطف انسانی وهمدردی و قلب آکنده از مهرش بود را برای من می خواند ..
برای فریبا نازنینم ، برای صلابت و استواری اش ، که روی گشاده و لبخندهایش دنیای آرامش بود، به یاد تمامی واژه های کتاب هایی که باهم خواندیم ، به یاد لحظه های بعد از ملاقات که روی تختش بارها و بارها لحظات و جملات ۲۰ دقیقه دیدار را مرور می کردیم و سرشار می شدیم... هنوز لحظه ها و حالتش وقتی این شعر را به یاد یکی از هم وطنان بهایی اعدام شده در دهه سیاه ۶۰ برایم خواند ، جلوی چشمانم است:"يادته گفتي و گفتم كه چه تنگه قفسامون؟/توي اين تنگي وحشت چه ميگيره نفسامون؟/تو ميخواستي كه فدا شي من ميخواستم كه رها شم/تو ميخواستي كه فنا شي من ميخواستم كه نباشم..."
مهوش و فریبا عزیز!
از اولین سخن های بی واژه و بی کلاممان از دریچه ی کوچک در ِ آهنین سلول های انفرادی ۲۰۹ آنجا که یافتن برق نگاه دو جفت چشم درمیان غبار تیره ی مرگ که بر ثانیه هایش نشسته عظمت زندگی است، نگاههای بی واژه در اندک زمانی که از آن راهروی باریک عبور می کردیم و مشت های کوبیده شده بر دیوار زمخت و بتنی سلول، و شکارغفلت پاسدار بند برای دیدن هم زنجیری نا آشنا ، همه وهمه جاری کردن مقاومت بود در لحظه های لنگر انداخته ی زمان در میانه تحقیر و فشار و بازجویی و شکنجه ...، تا هم سلولی شدن ۴ ماه مداوم در۲۰۹،در روزهای تابستان پرالتهاب۸۸ که التهاب خیابان های ایران با رفت و آمد زندانیان دیگر و خبرهای جسته و گریخته به سلول کوچکمان سرایت کرده بود، درد ها و زخم های بی خبری ، روزهای پر از ظلم گوهردشت که رنج و ستم رفته بر زنان سرزمینمان را لحظه به لحظه شاهد بودیم ، صدای بلندگوی زندان برای ممنوع کردن رفت و آمد سایر زندانیان به سلول شما و صدای زن پاسداربند برای تبعیدتان به بند زندانیان خطرناک (بند۲۰) زندان گوهردشت، بازجویی هایتان به خاطر محبت کردن و رسیدگی به زندانیان عادی ، لحظه های جانکاه تبعید به قرچک ورامین و زندگی کردن در سوله های درد و اندوه وصف ناشده ی زنان بی پناه و تنها ،زندگی کردن لحظه به لحظه ی جور و ستم با نگاههای دردمند دخترکان مظلوم،با هم نشستیم و درد شدیم و بی صدایی زنان سرزمینمان را بغضی کردیم در گلو، با هم نشستیم در میان عمق ظلم و جنایت ، با هم نشستیم و از روز زیبای آزادی گفتیم وآن روزها را به سخره گرفتیم و خندیدیم که قلبمان ایمان داشت به آزادی ...و باز انتقال به زندان اوین و ایزوله کردن در میان سکوت و سکون و بی خبری با هفته ای ۲۰ دقیقه ارتباط با خانواده ،اما در مسیر خنده ههای ما و دست هایی که به هم دستبند شده بود نوید پیوندی عمیق را دادند ، پیوند قلب های انسانی که مرزی را نمی شناسد ...
در میان ظلم و ستم و بی عدالتی ، همدلی و هم صدایی و یکی بودن در تارو پود لحظه هایمان گره خورد و ما در هم تنیده شدیم ... بی واژه ،بی شکل ازجنس صلح و برابری ... ما ظلم و جنایات را با چشم هایمان دیدیم و بی عدالتی را نفس کشیدیم و آنجا بود که پرده های جهل و جور در مقابل چشمانمان به زمین افتاد...
۹ سال گذشت و شما تمام این سالها را روزها و شب هایش را ایستادید و ادامه دادید... تن نداید به انجماد لحظه ها و به گردباد ثانیه های پرستم ،به شکنجه ها و اتهام های بی اساس و دادگاههای نمایشی و حکم های ۲۰ ساله و ۱۰ ساله .. تن ندادید به دروغ و نیرنگ و فریب.
من زخم های نشسته بر تنتان را از نزدیک دیده ام ، گلگون شدنشان را وقتی خبری از ظلم و جنایت های ضد انسانی بر جامعه بهایی ایران به شما می رسید را هم، و همدلی و همراهیتان را با یاران همبندتان در زندان گوهردشت را...
من همه آنها را دیدم و توشه ی راهم کردم برای بازستاندن حق زندگی انسانهای بی گناه سرزمینم ، برای بازستاندن حق آزادی عقیده و اندیشه و بیان...
Add new comment