دعوت به حقيقت طلبي
ايكـه راه نجـات ميخـواهي
مكن اندر طلب تو كوتاهي
نبود فــرق كافـر و مؤمـن
جــز بنادانـي و بـآگـاهي
همـه جويندگان راه حقنـد
در حقيقت ز مـاه تا ماهي
آنكـه فرمود جاهـدوا فينـا
نگـذارد تـو را بگـمراهـي
جـايگاهـت لنهدينّهم اسـت
تو اگـر سالـك الـي اللهي
از خداجوي هرچه ميجوئي
از خداخواه هرچه ميخواهي
ميكشاند ترا بحضرتدوست
آه شـب نالـه سحـرگاهـي
بخـدا در دوكون محتاجـي
بخـدا گر گدا و گر شاهـي
صغـرا كيستنـد يـا كبــراء
ايّهـا النّــاس انتـم الفقـراء
دعوت به حقيقت طلبي
اي بـرادر ز مـال و منصـب وزر
از همه بگـذر و ز حق مگـذر
آنچه گوئيـم جز خــداي هـبا
هرچه جوئيـم جز خداي هدر
راه نـزديك و سفــره گستـرده
يـار در بزم وداعيـان بـر در
پايـهالنـگ و دستــها كـوتـاه
چشمها كور و گوشها همه كر
تكيه بر زور و زر مكن كه نشد
آب حيـوان نصيب اسكنـدر
لاف دانش مزن كه در ظلمات
ماهـي مـرده خضـر را رهبـر
خويـش را خضردان مرا ماهي
ديـن حـق آب زندگي بشـمر
با تو گويـم اگرچه حجـت او
بــود از آفتــاب روشـنتــر
فَـابتَـدَئنابـِاَحسَنِ التَّقـويـم
و بــه نسـتعيـن للتّتميم
خدا وجود دارد
ايدل اين خلق را خدائي هست
بانـي از بهر هر بنـائي هسـت
با تو ميگويد آسـمان و زمين
خالـق الارض والسمائي هسـت
نفـس هر منكري كنـد اقـرار
كافـريننـده كبريـائي هسـت
مـژده انـبيــا كنـد معـلــوم
غيب داني و رهنمـائي هست
در سرشت جميع خلق جهان
بخـدا جوئي اقتضائي هسـت
دل هـر كـار بســته ميـدانـد
كه گره را گره گشائي هست
چشـم هر هوشمند مي بينـد
كز پي هر عمل جزائي هست
آن سرا را تو سرسري مشمار
كز پي اين سرا سرائي هست
فَلَـهُ الخَلـقُ يُبـدِءُ ويُـعيــد
ولـَهُ الأمـرُ يَحـكُمُ و يُريــد
غرض از آفرينش : عرفان حق
چيست از خلق آدمي مقصود
غيــر عـرفـان طلــعت معبـود
ذات غيـب منيـع لايـدرك
چون مقدس بود ز غيب و شهود
عـارف ذات او كسـي نشـود
كــه ره معـرفت بــود مسـدود
پس بهر دور مظهري ز بـشر
بهـر عرفـان خود كند موجـود
كه بود جامع جميـع صفات
ساجدش گر بخواني و مسجـود
عـارف اوسـت عــارف بـالله
معرفـت ممكن است در مشهود
حضـرتش عين حضرت داور
طلعـتش وجه طلـعت مقصـود
اولقـاء الله اســت در قـرآن
بلقــاء خــدا همـه موعـــود
بجز اين ره بحق نباشـد راه
مــن اطاعــه فقــد اطـاع الله
با همهي انبيا مخالفت شده است
ردّ آدم ز عيـب طيـن گفتنـد
نـوح را هـم ز كاذبيـن گفتنـد
همـه گفتنـد با خليـل خـداي
با كليـم آنچه اهل كين گفتند
حضـرت روح را چنـان خواندند
مريـم پـاك را چنيـن گفتنـد
روح مبهوت و عقل حيران است
زانچـه با ختـم مرسلين گفتند
يكزمـان شاعر و گهي مجنـون
گاهيـش سـاحر مبيـن گفتند
گــاهي آيـات را ز مفتـريــات
گـه اسـاطيـر اوليــن گفتنـد
قلــم دوستـان نيــارد گفــت
آنچه آن دشمنان دين گفتند
بيـش گفتنـد در حــق قائــم
چـون جميـع ائمه اين گفتند
يـــوردون عليــه فــي حــدّه
كلّـما لـم يــرد علـي جــدّه
در زمان حضرت محمد هم، مخالفت كرده و معجزه خواستهاند
در بيــان طلوع شمـس حجـاز
من چگويـم كه قصّه ايست دراز
علمـاي يهـود و قــوم قريــش
هر يكـي خواسـتند از او اعجـاز
كه بكــن چشــمه يا بياور باغ
كه دهــد ميـوه يا بكـن پـرواز
يا بيـاور خــدا و فــوج ملــك
يا كه بيـت از طـلاي ناب بساز
يـا بينـــداز آســـمان بزميـن
يا تــو خود را بر آسـمان افراز
يا بيـار آتشـي تو قـربان سـوز
يــا كه آبـاء مـــا بيــاور بــاز
گفت من چون شما يكي بشرم
بشـر امّـا بوحـي حــق ممتـاز
پـي اعجـاز كافـي است كتاب
من پيـــام آورم نه شعبده بـاز
كـلّ قـد يعمــل بشـا كلـته
يعــرف الّنــاس من معــاملته
حجت حق آيات است
حجّت حـق نبوده جـز آيـات
حـق محقّـق نشد جز از كلمـات
حجّت باقي است فيض عموم
جامــع امر و نهي وصوم و صلـوه
اثـر آن ترقـي اسـت و علـوم
ثمـر آن هدايـت اسـت و نجـات
گفــت فأتـوابســوره مثلــه
در جــــواب مكــــذّب آيـــات
متكلّـــم كـلامـي ار گـويـد
باشد آن همچو او بذات و صفات
پـس كلام حق و كلام بشـر
متـشـــابه نميـشــود بالــذّات
قبطيانـرا كـلام ملـح اجـاج
سـبطيانـرا كــلام عذب فــرات
خود بود خلق و خالق الأشياء
خود بود حـيّ و محيـي الأمـوات
من فـم الله كـــلّ حـيّ حـي
ومـن المــاء كــلّ شـيء حــي
وحدت اساس اديان و تغيير احكام
دين حـق برقرار باّلذات اسـت
ليك تغيير در عبادات است
چون عبادات لازم صفـت است
حسن اخلاق تابع ذات است
نسـخ و تجـديد مذهب و آئين
همه در اقتضاي اوقات است
امـر و نهـي شـريعـت يــزدان
مسـتقر تا بيوم ميقات است
در حقيقت يكي است جلوه نور
متعـدد اگرچه مشـكوه است
وضع و اجراي دين قسم بخدا
از رسـل برترين كرامات است
جـز كـلام خـدا و قول رسول
همه افسـانه و خرافـات است
حـقّ طاعـت بود اطاعت حق
كه اطاعات اصل طاعات است
هـو يفـتـن و كلّنـــا نفتـن
ولَنَـبلُــوكـُـم ايّكـم احـسن
مژدهي ظهور جديد (باب) با استفاده از بشارات كتب قبل
عاشقـان مــژده دلسـتان آمــد
روحبخــش جهــانيـان آمـد
مالـك يــوم ديــن امــام مبيـن
صاحـب العصر و الزّمـان آمـد
بانگ جاءالرّب از زمين برخاـست
صيحه الحـق از آسـمان آمـد
با كتـاب جديـد و شــرع جـديد
ظاهر آن هاشمي جوان آمـد
اصــل انســان مبـيّـــن قـــرآن
صـاحب حجّـت و بيان آمـد
مهر و مه چون محمّد است و علي
جمع شمس و قمر عيان آمد
العجــل العجــل بــراي كه بــود
عجلّــوا عجّلــوا همـان آمـد
بر جــهان نفخـه حيــات دميـد
بـرتـن مـردگـان روان آمـد
اسمـعـــوا هئـهنــانداءالـحـــق
زَهَـقَ الـباطـلُ و جاءالـحـق
بيان نشانه هاي قائم و انطباق آنها با حضرت باب
نشـنيدي چو آن نگـار آيـد
بدوصـد ابتــلا دوچـار آيـد
نشـنيدي كننـد عالم لعـن
رايــت حـق چو آشكار آيـد
نشـنيدي كه مـدّت غيبـت
تـا زمــان لقــا هـزار آيــد
نشـنيدي كه از چهــار نبـي
بـا علامـات هر چهــار آيــد
آيـت اول آنـكه چون موسي
صاحب خـوف و انتظـار آيـد
دومين آنكه با تقيّـه و سجن
همچـو يوسـف بروزگـار آيـد
سوّميـن كـر فتــاوي علـمـا
همچـو عيسـي فـراز دار آيـد
چهارمين همچو احمد مرسل
مظـهر وحـي كـردگـار آيــد
نشـنيـدي مـگر تـو از فقـهاء
اكثـر اعدائــه مـن العـلمــاء
مقايسه ي عاشقان و اولياي الهي با زاهدان ريايي
عـاشـقـان را بـزاهـدان مشـمار
كاين غم خويش دارد آن غم يار
آن بخون چهره شويد اين از آب
سردهــد آن و اين بَرَد دسـتار
آن ره جـان سپرد اين ره نـان
آن در ديـن زد ايـن دَرِ دينـار
ميســرايند هر دو نكتـه عشـق
ايـن ببـالاي منبـر آن بـردار
زاهــد از بهــر زر كنـــد زاري
عاشق از مال و جان بود بيزار
از پــي سيـم آن بـه نغمـه زير
و از غــم يارايـن بنــالـه زار
اين شهيدي است صادق الأقوال
آن حماريست يحمل الأسفار
اين و بي ســميع و بـي يبصـر
آن و تعمي القلـوب و الأبصار
آن كســان اوليـــاء لـلّهنـــد
كه شـهادت بآرزو خــواهنـد
ظهور حضرت اعلي
تا ز رخ پرده دلستان برداشت
هركه دل داشت دل ز جان برداشت
مهــدي آخــرالزّمــان آمـد
فتـنــه آخــرالزّمـــان بـرداشــت
بر طلسـم صحف كليـد آورد
قفـل لكنـت زهر زبـان بـرداشـت
پـي تبشيـر طلـعـت مقصـود
دست از جان و خانمان بـرداشـت
لفظ و معني بوصف من يظهر
برد بر عـرش و نردبان بـرداشـت
همـه مقصـود انبيــا و رسـل
گفـت تا پـرده از ميـان بـرداشـت
ريشـه كفـر از زميـن بر كنـد
رســم انكـار از جـهــان بـرداشـت
پـرده از روي سـرّ كـلّ كتـب
آنچه دل خواست بيش از آن برداشت
ما به جائـَتِ الرّسـل حـرفـان
مـا اتـــي الـقــائــم بــه اَلـفــان
اشاره به ظهور حضرت بهاءالله
سـرّ حــق از كتـاب مي بينــم
با چـراغ آفتـاب مي بينـم
وجـه حـق بينقـاب نتـوان ديد
آفتـاب انـدر آب مي بينـم
آفتـــاب ظـــهور را تــابــان
چشم عالم بخواب مي بينـم
صاحـب محو و صاحب اثبـات
نزدش امّ الكتاب مي بينـم
متنّعـم جـمـاعـتي بـه نعيـم
قومـي اندر عذاب مي بينـم
يكـي انـدر يمين يكي بشـمال
يوم يوم الحسـاب مي بينـم
حضـرت روح را پـس از يحيي
شهـر را بعد باب مي بينـم
بانگ حق را در آسمان و زمين
با همه در خطاب مي بينـم
كـه بــها جـلّ ذكـره الأعـظـم
پرده برداشت از جمال قـدم
با استفاده از آيات قرآني
بـاز اشـراق كـرد آيــت نـــور
شـد سموات و ارض وادي طور
زد ز مشــكوه ابهئيه شـعـــاع
نور مصبـاح در زجـاج ظهـور
جلـوهگـر شـد چو كوكب درّي
شجـر از وادي مقـدّس طـور
گرچه نه شرقي است و نه غربي
آمده شرق و غرب از او معمور
در سنــه زيتـها يكـاد يضـييء
نفخ دوّم دميده شد در صـور
گـر نبــودي طلـوع بعد طلـوع
از چه فرمـود نور بعـد از نـور
ســوف يهـدي بنـوره العـالـم
نور حـق از كجا شود مـستور
حق بود حـق اگر ندانـد كـس
روزروز اسـت اگر نبينـد كـور
قـل الـي نــوره سيهـديهــم
ويــداللّه فـــوق ايـديــهــم
اشاره به ظهور حضرت اعلي با استفاده از آيات زرتشي
شــد بسـاســـان پيــام از داور
كيـش تـازي شود پديد آور
مهتر آن گـروه را سخنـي اسـت
كه بهر سوي وهر كه را رهبر
بگـذرد چـون هـزار از آن آئيـن
بگسلد پيكـرش ز يكديـگر
شـود آن ديـن چنانـكه نشناسد
بنمـائي گـرش بآئيـن گـر
از مهيــن چــرخ مانـد ار يكروز
آرم از دوده تــو پيغـمــبر
بينــي آنــگاه از بهــي كيـشان
باخـتر گرد كـرده تا خـاور
هم بدينكرد گفته چون گردند
چيره ور تازيان بدين كشور
از پـس يكهــزار و دو صـدو انـد
آيـد ايـران خداي هوشيدر
شــود ايـن بـوم خــرّم و آبــاد
هر دلي شاد و هر تني آزاد
خطاب به ايران و ايرانيان دربارهي ظهور الهي
گشت حـق ظاهر از تـواي ايـران
كنز مخفي عيان شد از ويران
نـاز كـن نــاز بر همــه عالــم
فخر كن فخر بر همه كيهان
شـاد شـو شـاد كز تو شـد پيـدا
مالـك الملـك عالـم امـكان
وجـد كـن وجد كز تو شد ظـاهر
شجـر طـور موسـي عمـران
نازكن فخر كن كه از تو شده است
ظاهر و فاش و آشكار و عيان
ســرّ تــوراه و مضمـــرات زبــور
رمـز انجيـل و مـعنـي قـرآن
دوسـت ميـدارمــت كه پيغـمبر
گفت حبّالوطن من الأيمان
حيــف از ايـرانيـان كه نشنيدنـد
اين حديـث از امـام متّقيان
ان اَطَـعتـُم لـطــالع المـشــرق
لسـلكتـم بمنـهج الصّــادق
ضرورت و اوصاف دين
جـان جـاويـد روح ايـمان اسـت
دين بجسم جهانيان جان است
حصـن حفـظ و حصار اطمينـان
قلعـه اسـتـوار ايـــمان اســت
ديــن صراط قويـم آخرت اسـت
ديـن ترازوي عـدل كيهان است
خسـرو ملـك ظاهــر و بـاطــن
حافــظ آشــكار و پنـهان اسـت
هر كجا علم و عقلي از دين است
آنچه گل بيني از گلستان اسـت
مـا بـه الـجمــع انفــراد بشـر
ما به الفصل وحش و حيوان است
دين درختي است لم يزل خرّم
بار او جود و برگش احسان است
خيـر خـود را فداي خير عمـوم
كنـد آنكس كه ز اهل ايقان اسـت
مطــمئـنٌّ مَـــن آمَــنَ بــالله
مشـمئـزٌ مـن اتـّــكي بســــواه
بيان پاره اي از تعاليم و احكام در هر بيت با زبان ساده
همــه عالـم اي دو ديـده مـن
دسـت و پاي تواند و چشم و بدن
دست را پـاي چون شود بدخواه
گـوش را چشم كي شود دشمن
غـم عالم بخـونه غصّه خـويـش
راحـت خلـق جـونه راحـت تن
زجـر حيـوان مجوچـه جاي بشر
خيـر عالم طلب چه جاي وطن
نيّـت خيـر كـن بخـاص و بعام
بـدل پــاك بيــن بمـرد و بزن
همه اطفال را چو كودك خويش
تربيت كن بفضل و دانش و فن
شخصت اَرشُد فداي نوع چه باك
دانــه اي كاشتي و شد خرمن
ملـك امـروزه از تـو شـد معمـور
تــو و اعقـاب را بـود مخــزن
بـيــدالله بســـطــه و ســعــه
يـبــدل حبّــه بسـبــع مِــأه
دعا به درگاه حق
ايخــدا كـار مـا بمــا مگــذار
پـرده از پيش چشمها بردار
همه را از عطاي خويش ببخش
همه را بر رضاي خويش بدار
ديـن حـق را ذليـل كفـر مكن
عقل ما را بنفس دون مسپار
مقبلان را بعهـد خـويش بمـان
مدبران را بجذب خويش بيار
زنـگ غفـلت ز قلـب ما بزداي
روح رحمت بنطق ما بگمـار
ريشـه كيـن ز سينـه ها بركن
تخـم الفـت ميان خلق بكار
مـردم مـلـك را مـرّفه ســاز
خسـرو عهــد را مؤيّــد دار
گنـه جـملـه را بلطـف بپـوش
حاجـت جمله را بفضـل برآر
انــكّ انـت رّبنـــا الوهـّــاب
العـزيــز المـهيمن التــوّاب
بند 7
ايّهاالنّـاس مـا همـه بشـريم
بنـده يـك خــداي داد گـريـم
خـواهـران و بـرداران هميـم
چون ز يك مادر و ز يـك پدريم
ما بيك صورت و بيك هيئت
همه از يك تـن و ز يك گهريـم
متـخـلّق بـاحـسن الأخـلاق
متـصّــور بـاحسـن الصّــوريـم
هيـچ درّنده نـوع خود نـدرد
ما چـرا نـوع خويشـتن بدريـم
مدّتي رنـج دشـمني برديـم
حـاليا عيـش دوسـتي ببـريـم
همـه دانـا درون خانـه تنگ
از چـه رو دشـمنان يكدگريم
همــه دانيـم بـار يكـداريـم
گـر فريب ستمگـران نخـوريم
ميزنـد صاحـب جهان فريـاد
بستگان رسـته بنـدگـان آزاد
بند 10
گـر مسـلمـان و گبـر و بودائيـم
گر يهود و مجـوس و ترسائيم
گر ز روس و پروس و روم و حبش
ز انـگلـيسـيم يا فـرنسـائيـم
گـر ز امر يـك و گـر ز افـريكيـم
ز اســيائيـم يــا اروپـائـيــم
مرد يك خاك و طفـل يكوطنيـم
خلق يكشهر و اهـل يكجائيـم
همـه ايـن اسـمـهاي رنـگـارنـگ
خوش بشوئيد يـك مسمائيـم
گر چه زرد و سفيد و سرخ و سياه
چـار طبـع وجــود يكتائيــم
اينهـمه حـدّ و سـد چـرا سـازيم
مـا كه چـادرنشيـن صحرائيم
صلـح اديـان شـريعـت دنيـاسـت
مـا مـنادي بصـلـح دنيـائيـم
اين جهـان مبتـلا برنج و عنـاست
چاره اش منحصر بدين بهاست
بند 21
دين ضـرور است خاصه بر سلطان
تـا نســـازد زمـــانــه را ويـــران
ديـن ضـرور است خاصـه بـر وزرا
تـا كـه ننهـنــد باربـــر دهـقــان
ديـن ضـرور است خاصه بر علمأ
تــا نگـــــردنـــد فـتــنــه دوران
ديـن ضـرور است خاصه بر فقهأ
تـا عــدالــت كننــد در ديــــوان
دين ضـرور است خاصه بر حكمأ
تـا نــگوينــد نـاحــق از بــرهــان
ديـن ضـرور اسـت خاصه بر فقرأ
تـا نبــاشـنــد بـاعــث هيــجـــان
دين ضـرور اسـت خاصه بر اعضأ
خاصه بر قلب و چشم و دست و زبان
ديـن ضـرور اسـت خاصه بر دنيا
تـا دهــد اتفّــاق خـلـق جـهـــان
دين كه در خلق فطرت الله است
منشــأ خـلـق خـشـيـه الله اســت
بند 32
گفت هر فرقه حق بجانب ماست
يا همـه راست يا همه بخطاسـت
گر همه بر خطاست حقّي نيست
ورهمه راست حق در اهل بهاست
همـه گويــنـد غـائـب موعــود
ناصــر و ناشـر شـريعـت ماسـت
همـه اديــان بـعد از امّـت قبـل
مــورد انتقـــاد و اسـتهـزاســت
در علامـات و معجـزات و حـدود
همه را اعتراض و چون و چراست
همگـي گوشـشـان ســوي آبـاء
همگي چشمشان سوي علماست
وضـع و اجرا و حفظ دين بيقين
كــار حــيّ ميهـــمن دانـاسـت
صـد هـزاران موانــع و اشـكال
بيـن تأسيـس شرع تا اجراسـت
چشـم ازيـن نكـته گـر بپوشـاني
ديــن خــود را ثبـوت نتـوانــي
بند 34
دل ز تقليــد گـر كسـي شـويـد
عقل بيشبهه ديـن حـق جويد
دانه اي را كه دست صنع نكاشت
او نمـيــزايــد و نـمـيـرويـد
صورتي را كه كلـك حق ننگاشت
او نــمي پـايـد و نمـيپـويـد
چـون گلـي را بسـازي از كـاغـذ
او نميبـالـد و نمـي بـويــد
بلـبلـي را كـه آري از پـر و بـال
او نمـي نالــد و نميـمـويـد
ورقـي را كه دسـت حق ننوشـت
پنجــه روزگــار ميـشــويـد
ايكه گفتـي علامـت حق چيست
ميكند حق هر آنچه ميگويـد
هيـچ مؤمـن نشـد بهيـچ زمـان
آنكه در ديـن بهانـه ميجويـد
كانچه از معجـزات و آيـات اسـت
همه از مؤمنان روايات اسـت
بند 60
هـان بيائيد كشف راز كنيـم
در صنـدوق بسـته بـاز كنيـم
نتوانيــم متـفـقّ شــد اگـر
نتـوانيـم كشــف راز كـنيـم
بود اين مطلبي مهّم و عظيم
بايد ايـن قصّـه را دراز كـنيـم
بي نياز است حق ز طاعت ما
مـا بـاو طاعـت از نيـاز كـنيـم
در كتـاب خـدا بينـديشـيـم
تا كـه نيـك از بد امتيـاز كنيـم
ليـك انـديشــه از در انصـاف
از پـي جسـتجـوي راز كـنيــم
از لجـاج و تعـصّـب و تقـلـيد
بايـــد الـبتّه احــتـراز كنـيــم
پـس طـريـق نجـات را بنيـاز
طـلـب از لطـف كـارسـاز كنيـم
كـي پـدر بر پسـر كنـد ايثـار
جاي نـان سنگ و جاي ماهي مار
بند 71
مــژده آمــد بهـــار بـار دگــر
شــد جهان لاله زار بار دگـر
ايـليــا آمـد و بـراي مســيـح
كـرد جـانـرا نثـار بــار دگـر
گشـت بر پا بجـرم حـق جـوئي
بنـد و زنجير و دار بـار دگـر
پي دعـوت حـواريـان گشـتنـد
گـرد شـهر و ديـار بـار دگـر
برفـشـاندنـد خـاك اسـتغـنـاء
بــر رخ روزگـــار بار دگــر
گشـت هر باجـگير و ماهـي گيـر
مـرد مـردم شـكار بـار دگـر
شد يكي كشته ديگري مسجون
وانـدگر خـوار و زار بـار دگـر
پســر امــروز راز ميــگـويـد
از پــدر آشـــكـار بـار دگـر
كـه مسيحـا ز آســمان آمـد
ملـكــوت پـدر عـيــان آمــد
بند 31
هرچـه داري تو غيـر عادت نيست
عادت از بهر كس عبادت نيست
تا تـو تـحقيـق اصـل ديـن نكـنـي
آن عبادت بغير عـادت نيسـت
در ره ديــن حــق تـفــكّر كـــن
بجـز اين ره ره سـعادت نيست
حق ترا سـوي ترك عادت خوانـد
جـز بعـادت تـرا ارادت نيسـت
اصل دين امتحان كن ار نيك است
نيك را حاجـت اعـادت نيست
ورنـه هفتــاد سـال بـنـدگــيـت
در جهـان قابـل افـادت نيست
در عبـادات گبــر و ترســا بيـن
كان بجز عادت از ولادت نيست
بين چـه فرموده اـست پيغمبـر
بهتر از اين دگر شهادت نيست
ساعـتي فـكر در حقيقـت ديـن
بهتـر است از عبـادت سبعيـن
بند 112
دعوي از شخص باب معجزه است
آرد امّـي كتـاب معجـزه اسـت
بــي تأنّـي و بـي سـكـون قلــم
هر سـخن را جواب معجزه است
آرزوي فـــدا بـــراه حبـيـــب
وآن شود مستجاب معجزه است
نشـدن كـارگـر هــزاران تـيـر
ليك قطع طناب معجزه اسـت
از طريـدي شـديد و مسـجوني
بسلاطيـن عتـاب معجزه اسـت
و از اسـيري مقيّـدي سـاكـن
در جهـان انقلاب معجـزه اسـت
سـوي صدگـونه ابتلا و خطـر
از قلـوب انجـذاب معجزه اسـت
آن بنـا كـو بصـدهـزار كلنـگ
مي نگـردد خـراب معجزه اسـت
بخــدا ايــن گـروه بيخبـرند
يا كه با چشم و گوش كور و كرند
بند 120
ايخــدا ذوق نكـتــه دانــي ده
ره ســوي نكتــه نـهانــي ره
چشم را نور حق شناسـي بخش
گوش را هوش حق ستاني ده
قلـب را جسـتجـوي حقـجـوئي
روحــرا رزق آســمانــي ده
عمــر را زنــدگي جـاويـــدان
جـان بـاقـي بعمـر فانـي ده
همـه را بـا مقرّبــان حـضــور
همنشينـي و همــزبـاني ده
ظلـماتســت جمـلـه كلمــات
تــو از آن آب زنـــدگـي ده
لفظ و معني بقدر دانش ماسـت
تــو بألفــاظ مـا معـانـي ده
آنچـه ميبايـد آنچـه ميشـايـد
ما ندانيــم آنچــه دانـي ده
انـكّ انــت قاضــي الحـاجـات
عالـم الغيب رافـع الدّرجــات
Add new comment