تبريز بلاانگيز
کوچه ها باریک، قلب ها تاریک، سایه شوم ستم پاشیده رنگ خون به روی مشهد اعلی، تبریز بلا انگیز. چشم و دل های خداوندان ظلم چون همیشه باز خوابیده. در میان مردم عادی شهر، این سخن گه گاه می آید به گوش، ظهر فردا می کُشندش باب را، حکم شرع اینست. شاد می خندند بر خیز این خبر، لیک ناله غم از دل یاران به اوج آسمان ها می رود چون دود، ناله شان خاموش، دستشان کوته ز هر کاری، چشمشان گریان، گریه شان بی اشک، قلبشان دریایی از طوفان خون، موج ها آرام. در میان کوچه های تنگ تبریز بلا انگیز، در میان چند داروغه نقطه اولی است می آید به چشم، طلعت اعلی است می آید ز دور، رأس بی سرپوش، پای بی کف پوش، چهره چون صبح بهار، شاد...