به مناسبت 17 تير، سالروز شهادت حضرت اعلي
سکوت مرگبار آن شب را صداي پاي سربازان و تفنگچي هايي مي شكست كه در محوطه خاكي سربازخانه تبريز قدم مي زدند و نگران و شرمسار كسي بودند كه او را بي آنکه جرمی مرتکب شده باشد در اتاقي كوچك به همراه چهار نفر ديگر زنداني كرده بودند. هر از چندگاهي صداي چرخ گاري يا درشكه اي نيز بلند مي شد و به نظر مي رسيد كه از جانب حكومت وقت يا علما كسي براي اطمينان از رها نکردن زنداني ها براي سر كشي به سربازخانه آمده است.
در تاريکي شب و درون اتاق بي آنكه براي زنداني ها شمعي يا فانوسي روشن كرده باشند، چهار نفر با چشماني مشتاق به تنها شمع حقيقي و زنده اي چشم دوخته بودند كه رو به روي آنها نشسته بود. قطرات عرق كه بر اثر جذبه الهي بر پيشاني او نشسته بود، مانند قطره هاي شمع روي خاک كف اتاق فرو مي افتاد و فضاي كوچك اتاق را نمناك مي كرد. شمع شيراز زير لب چيزي مي گفت و گاهي به شاگرد خود محمد علي که به ديوار گلي اتاق تکيه داده و نشسته بود، نگاه مي کرد. فهميدن کلمه هايي که زمزمه مي کرد، دشوار بود. بايد به حرکت هاي آرام لب هاي خشک و ترك خورده او بسيار دقت مي شد تا دريافت که با خود چه چيزي را زير لب زمزمه مي کند. به نظر مي رسيد کلماتي مانند ذکر بر زبانش جاري است. شايد اين کلمات بودند که بر زبان او جاري شده بودند: سبّوحٌ قدّوسٌ رَبّنا و ربّ الملائکةِ و الرّوح، سبّوحٌ قدّوسٌ رَبّنا و ربّ الملائکةِ و الرّوح، سبّوحٌ قدّوسٌ ...
در آن تاريکي چهره محمد علي که اندکي خسته و شايد هم کمي نگران به نظر مي رسيد، چندان مشخص نبود اما پيامبر شيراز اين موضوع را پيش از غروب آفتاب دريافته بود. به اين جهت از جاي خود بلند شد و كنار او نشست. محمد علي بلافاصله به احترام مولاي خود جا به جا شد و با حالتي مودبانه روي دو زانو نشست. پيامبر شيراز به آرامي و با محبت شانه هاي محمد علي را گرفت و گفت: "راحت باش، خودت را معذب نکن." ميهمان محبوس آذربايجان هنوز خستگي پيمودن فاصله قلعه چهريق تا شهر تبريز را آن هم با غل و زنجيرهايي سنگين به تن رنجور خود داشت. براي چند لحظه با نگاهي خيره به يکديگر چشم دوختند. محمد علي دستان مولاي خويش را گرفت و صورت خود را ميان آنها پنهان کرد. پيامبر شيراز که اينک ديگر نه ميهمان تبريز، بلکه زنداني آن شده بود حالات روحي محمد علي را کاملاً درک مي کرد. به همين دليل با صدايي آرام به او گفت:
"شکّي نيست که فردا امر به قتل خواهند نمود ... به تو مژده مي دهم كه فردا با من شهيد خواهي شد و من تو را اختيار نمودم تا در وصول به اين تاج افتخار با من سهيم گردي."[1]
سپس افزود: "محمد علي، يقيناً اين ساعات آخري است که با من هستي و از فردا مرا نخواهي ديد تا يومي که من و احباي شهيد را در حالي ببيني که تماماً اجساد فانيه را به ابدان باقيه مبدل ساخته ايم و مِن بَعد از تألماتي که في الحال مي بيني اثري نخواهد بود. خوشا به حال تو که تا لحظه آخر در اين حيات عنصري همراه من ماندي و فردا فائض خواهي شد به فيضي که از بدو ايمان منتظر آن بودي. پس بيدار باش و اين ليل آخر را غنيمت دان و آن را به افضل اموري صرف کن که رضاي حق در آن است. دعا و حضور قلب را در اين زمان مراعات کن تا صبح نجات و شمس حقيقت را دريابي. الحمد لله که در اين ايام قليل گفتم و نوشتم هر آنچه كه لازم بود با احبا و خلق الله بگويم و کنز مخفي را بر همگان آشکار كردم و ديگر چيزي نماند از اموري که بايد مي گفتم. ... "[2]
آنگاه ادامه داد: "محمد علي، استقامت في سبيل الله را از دست مده و بر مصائبي که فردا بر تو نازل خواهد شد صبور باش و بدان که عمر اين مصائب کوتاه، لکن حاصل ابدي ومستدام و في الحقيقه در ملکوت ابهي خواهي بود. به جهت تألماتي که اينك به واسطه من يا شرع بيان متحمل شدي عذر مي خواهم. حق جل جلاله شاهد و ناظر که اندک تألمي که بر تو يا ديگر احبا رفت بر خود متحمل مي دانم و بدان که اين تألمات نه از سبب شاگردي من بلکه به بهاي پيروي از کلمه الله بر تو و اهل بيان نازل شد و تماماً به فضل او نائل و به رحمت او داخل شده ايد. پس نه حضن و نه ماتم در ميان باشد، بلکه رجاي وصل به ساحت حق و تفرج در وادي سبحان که مطابق کلام اقدس ابهي براي ما و كل مؤمنين مقرر شده. انشاء الله که من و تو از صابران باشيم."[3]
محمد علي که قطره هاي اشک مژه هاي غبار آلود چشمانش را نمناک کرده بود، گفت: "سبحان الله که اگر اندک هراسي از فردا يا آنچه که براي ما در پيش است، داشته باشم. فقط از حضرت اعلي به خاطر تمامي قصورات طلب عفو دارم و تمنايم اين است که مرا در ملکوت ابهي ياد فرماييد. انشاء الله که لياقت خدمت شما را در عقبي نيز داشته باشم و پابوس آستان اعلي شوم. براي من چه سعادتي بيش از اين که پيش مولا و سرور خويش اين عالم فاني را ترک کنم و حضور ملاء اعلي را دريابم؟ الحمد لله حمداً کثيرا."[4]
شايد اينها آخرين کلماتي بود که ميان پيامبر شيراز، سيد علي محمد معروف به "باب" و شاگرد باوفاي او محمدعلي زنوزي درست يک شب پيش از شهادت آنها رد و بدل شد. اما هر چه هست از حقيقتي حکايت دارد که 158 سال پيش در ١٧ تير ١٢٢٩ (١٨٥٠ ميلادي) در شهر تبريز به وقوع پيوست و نزديک به دو قرن نه تنها حيات اجتماعي ايران را دستخوش تحولات شگرف نمود، بلکه هديه روشن بيني و روشن انديشي ديني و الهي را براي عموم جهانيان به ارمغان آورد و جهاني تاريک و سرد را از پرتوي جاودان خود روشن ساخت و گرمي بخشيد.
آنچه که در آن زمان اتفاق افتاد تنها يک برخورد ساده ميان گروهي از افراد که ديدگاه هايي مخالف هم داشتند نبود، بلکه "نبرد بزرگ انديشه" ميان جمعي از حقيقت جويان و گروه عظيمي از خرافه پرستان بود. حقيقت جويان در پي انجام وظيفه الهي و انساني خود بودند و خرافه پرستان جامعه اي را شکل داده بودند که از آگاهي و حقيقت روي گردان شده بودند و تمسک به جهل و خرافات را راه و روشي تغيير ناپذير براي بقاي خويش مي دانستند.
حضرت باب در سن 25 سالگي و هنگامي که بازرگاني جوان بودند، در شيراز به پارسائي و پرهيزگاري ميان مردم شهرت داشتند. ايشان به امر الهي در سال ۱۲۶۰ هجري قمري (۱۸۴۴ ميلادي) خود را به عنوان "باب" معرفي فرمودند. واژه باب يعني "درب"، به اين مفهوم که کساني که مي خواهند وارد بارگاه خداوندي بشوند بايد به دستور خداوند از اين درب بگذرند. به محض اين که آن حضرت در شيراز اظهار امر و به بياني ديگر اعلام رسالت فرمودند، جمع عظيمي از مردم که از آزار ماموران حکومت وقت و زورگوئي (به ظاهر) عالمان مذهبي به تنگ آمده بودند، به ايشان ايمان آوردند. در آغاز تنها ۱۸ نفر به آن حضرت ايمان آوردند که به آنان حروف حي (زنده) مي گفتند. اما اندکي بعد شمار پيروان ايشان به سرعت رو به افزايش گذاشت و جنبش ديني – اجتماعي بي سابقه اي در شيراز و ساير شهرهاي ايران به وجود آمد.
اين وضعيت سبب شد تا علماي درباري و ماموران حکومتي احساس کنند که موقعيت آنها در خطر است. از اين رو دست به دست يکديگر داده و حضرت باب را پس از دستگيري و سرکوبي پيروان ايشان از شيراز به اصفهان بردند و در اين راه انواع اذيت ها و آزارها را به آن حضرت روا داشتند. پس از زنداني کردن آن حضرت در قلعه ماکو و چهريق در شهر تبريز در سال ۱۲۶۶ هجري قمري (۱۸۵۰ ميلادي) به همراه يکي از پيروانش به نام محمد علي زنوزي به شهادت رساندند. حضرت باب در نوشته هاي زيادي که از ايشان بر جاي مانده خود را مبشر (بشارت دهنده) ظهور شخص بزرگوار ديگري دانسته که او را من يظهره الله (کسی که او را خدا بر می انگیزد) خوانده است.
پس از شهادت حضرت باب پيروان ايشان نه تنها خاموش نماندند، بلکه در تمام شهرهاي ايران پراکنده شده و آرمان اصلي آن آئين را که "بيان" نام داشت و انتظارظهور موعود آسماني را تبليغ مي کرد، در ميان مردم منتشر کردند و مردم خسته و درمانده از ظلم روزگار نيز گروه گروه به آنان مي پيوستند.
سر انجام اين بشارت در سياه چال تهران (زندان حکومتي قاجار) تحقق يافت. يعني هنگامي که يکي از نجيب زادگان ايراني به نام ميرزا حسينعلي (حضرت بهاالله) که از اهالي نور مازندران بود و در آن هنگام در تهران زندگي مي کرد و خود از پيروان باب بود، بر اثر بلوايي که به خاطر ترور نافرجام ناصرالدين شاه به راه افتاد، بي گناه دستگير و به سياه چال افتاد. چهار ماه بعد که بي گناهي ايشان ثابت شد، آن حضرت را آزاد نموده و از ايران به عراق (بغداد) تبعيد کردند.
ايشان بيش از يازده سال در بغداد تحت نظر بودند تا اين که به دستور دو دولت ايران و عثماني ايشان و يارانشان را به اسلامبول و سپس به ادرنه و سرانجام به عکا تبعيد نمودند. در سالهاي پايانی زندگي در بغداد پيش از رفتن به اسلامبول حضرت بهاء الله به دستور و امر خداوند خود را به عنوان من يظهره الله و موعود تمام اديان الهي معرفي فرمودند. سرانجام ايشان نيز پس از ۴۰ سال تبعيد و زندان در سال ۱۳۰۹ هجري قمري (۱۸۹۲ ميلادي) در عکا به جهان بالا صعود نمودند.
آن حضرت نوشته هاي بيشماري که روي هم رفته يکصد کتاب را تشکيل مي دهد در مورد آئين بهايي و رسالت خود و دستورات و احکام نازل فرموده اند. امروز بالغ بر 5 ميليون نفر در سراسر جهان و کشورهاي گوناگون از پيروان اين آيين جهاني هستند که در ايران تولد يافت. پيروان ديانت بهايي بر اساس تعاليم حضرت بهاء الله خود را متعهد به خدمت به عالم انساني و تلاش براي برقراري صلح و آرامش همگاني مي دانند.
در انديشه بهايي هر انسان بايد در پي ساختن عالم و برخوردار ساختن همنوعان خود از مواهبي باشد که توسط خداوند و آفريدگار جهانيان به تمامي ساکنان زمين هديه شده است. محبت و نيکوکاري به همنوعان و تمامي موجودات عالم به عموم بهائيان توصيه شده است و تلاش براي حصول اتحاد عالم انساني و بلوغ و کمال روحاني و عقلاني آن آرمان اصلي اين ديانت آسماني است.
تمامي زحمات و مشقاتي که حضرات باب و بهاء الله و تمامي شهداي آيين بيان و ديانت بهائي متحمل شدند براي تحقق اين آرمان بوده است. بر ما است که اين زحمات را پاس بداريم و از دل و جان براي پديداري آن تلاش نمائيم. هر فرد مومن به ديانت بهائي شهروندي مسئول براي اين کره خاکــي است و خود را موظف به انجام فعالــيت هايي مي داند که براي خود او و تمامي انسانها مفيد است. اين خواست و اراده ازلي و ابدي خدا است که انسانها و تمامي موجودات اين عالم از حياتي سالم، پاک و رو به رشد و تکامل برخوردار باشند زيرا همه بار يک دارند و برگ يک شاخسار.
1 اين جملات بر گرفته از تاريخ نبيل زرندي است.
2 اين جملات با بهره گيري ازگويش مرسوم در دو قرن پيش توسط نويسنده شبيه سازی شده است.
3 اين جملات با بهره گيري ازگويش مرسوم در دو قرن پيش توسط نويسنده شبيه سازی شده است.
4 اين جملات با بهره گيري ازگويش مرسوم در دو قرن پيش توسط نويسنده شبيه سازی شده است
Comments
مهین said:
امیر said:
amir said:
Add new comment