یادم می آید یک روز جعمه بود. آن روز که پدرم به من گفت: "آیا می خواهی برویم خانه حضرت بهاءالله را ببینیم؟ خانه ای که وقتی کوچک بودند در آن زندگی می کردند"... آن موقع هنوز من به مدرسه یا درس اخلاق نمی رفتم و شاید بیشتر دوست داشتم مثل همیشه تا آمدن برادرم از درس اخلاق در خانه بمانم و تنها بازی کنم ولی خوب با پدرم رفتم.
خیابان ها خیلی شلوغ بودند. پر از ماشین ها و آدم ها که این طرف و آن طرف می رفتند. از خیابان ها و کوچه های جورواجور گذشتیم و به کوچه های تنگی رسیدیم که همه مثل هم بودند. دیگر سر و صدای خیابان های نمی آمد. در عوض کوچه ها پر بودند از سر و صدای بچه های کوچک که بازی می کردند. خانه ها همه مثل هم بودند با درهای بزرگ چوبی قدیمی که رویشان میخ های بزرگ کوبیده بودند. مشغول تماشای خانه ها و بچه ها بودم که پدرم گفت: "این جاست... این خانه پدر حضرت بهاءالله است." به نظرم عجیب آمد. از این همه درهای مثل هم، چطور این باید در آن خانه باشد. در زد و کمی بعد مردی در را باز کرد.
حیاط بزرگی بود با دیوار آجری بلند و چند تا گلدان کنارش. به نظرم آمد در و دیوارها می خواهند برایم چیزی بگویند. از قدیم ها، از آن روزها که حضرت بهاءالله در این جا بودند و از آن روزها که گل ها را آب می دادند. از آن وقت ها که میوه های درخت ها را می چیدند. دستی به دیوار کشیدم و روی یک سکو نشستم. حتماً قدیم ها یک روز هم حضرت بهاءالله این جا نشسته بودند روی این سکو. شاید هم مثل من دستی به دیوار کشیده بودند.
صدای بچه های کوچه و صدای پدرم دیگر نمی آمد. مثل این که مناجات پدرم تمام شده بود. دویدم که دست و صورتم را بشویم و مناجات بخوانم. دستم را در حوض شستم و کفش هایم را کندم و به اتاق رفتم. اتاق خیلی بزرگی بود و یک فرش بزرگ هم کف آن پهن بود. به نظر می آمد که دور اتاق از آن آدم های قدیمی نشسته اند، از آن هایی که لباس بلند دارند و شاید عمامه. چشم هایم را بستم و با صدای بلند یک مناجات که از حفظ بودم خواندم. کاشکی یکی دیگر هم حفظ بودم. دلم نمی خواست بیرون بروم.
پدرم صدایم کرد. دیگر وقتش رسیده بود که برویم. به باغچه نگاهی کردم، به گل و درخت ها، به ساختمان و حوض و رفتم از درختی که آن جا بود یک برگ کندم و در جیبم گذاشت. دیگر کی برمی گشتم؟
وقتی آن مرد در را بست احساس می کردم خیلی وقت است با این خانه آشنا هستم. مثل این که مدت ها در آن زندگی کرده بودم. در این خانه با همه شباهتش به درهای کوچه، دیگر برایم مشخص بود. دفعه دیگر که می آمدم حتماً زودتر پیدایش می کردم.
نوشته ایرج صنیعی
مأخذ: ورقا، دوره هشتم، شماره چهارم
Comments
Sanaz said:
داستان بسیار زیبایی بود اما ممکنه داستانهایی برای سن 4سال هم در این مجموعه اضافه شود
Add new comment