نامهای از عالم ملکوت به عالم ناسوت
هر چند در عالم بالا به ما ناظری و از هر آنچه میگذرد با خبر ولی دوست دارم به زبان خودم برایت بنویسم.
چهار سال از صعودت به عالم بالا میگذرد، چهارسالی که چندان آسان هم نگذشت. مهمترین نمود برای گذشت زمان، ژیناست که به گواهی بسیاری از افراد بیش از چهارسال بزرگ شده است و دیگر از آن کودکی که تو گذاشتی و رفتی و من گذاشتم و به زندان آمدم، خبری نیست. دختری است که به بلوغ رسیده بیش از سنش میفهمد، دیگران را میبیند و سعی میکند مسایلش را حتیالامکان بدون بیان به دیگران یا خود حل کند و یا در درون بریزد. هنوز هم مانند دوره کودکیاش، در مورد چهره ظاهریاش اتفاق نظر وجود ندارد بعضی شبیه تو و بعضی شبیه من و مامان میدانند گر چه اکنون چهرهی ظاهریاش به ما شبیهتر است ولی ژستها و ادا و اطوارش در اکثر موارد شبیه توست. از کسانی شنیدم که تو و به ویژه نوجوانی تو را در او میبینند.
اعلان حکم گروه کثیری در گرکان که همسران سه نفر از دوستان همبندیام در این جا هم، جزء آنها هستند درست در زمان کوتاهی پس از سوال ژینا که “آیا بعد از دستگیریتان و در ادامه فعالیتهایتان که میتوانست چنین عواقبی را هم در پی داشته باشد، به من فکر کرده بودید؟” مرا بیش از پیش به تامل در این جند ساله برانگیخت.
تصور کودک، نوجوان و یا حتی فرزندی که هم زمان پدر و مادر خود را در کنارخودش نبیند برایم بسیار دشوار است و ژینا و آرتین را تداعی میکند. وقتی ایام بازداشت در بند 209 در سال های 83 و 90 را مقایسه میکنم، میبینم که چه قدر سال 83 دشوارتر بود زمانی که تو هم در آن جا بودی و ژینا بیرون و با وجودی که در سال 90 بیماری تو مجدداً عود کرده بود من راحتتر آن دوران را گذراندم.
دادگاه کامران و فاران هم زمان شد با شدت بیماری تو و بلافاصله پس از صعودت ماجراهای احضار من به دادسرا و آخرین دفاع و برگزاری دادگاه و اعلام حکم بدوی. 31 خرداد 91 ژینا پس از اتمام امتحاناتش به سفر رفته، صبح میروم کارنامه او را میگیرم به محض این که به طبقه سوم منزلمان میرسم و درب را باز میکنم مامان میگوید از دادگاه انقلاب به عمو ایرج که وثیقه گذارم بوده زنگ زدهاند که چرا نرفتهام حکمم را بگیرم و تاکید میکنند “به او بگویید همین امروز بیاید”.
بدون این که حتی لحظهای بنشینم میروم. با خود میگویم 21 خرداد دادگاهم بوده است، جه قدر سریع حکم صادر شده و جه تعجیلی در آن وجود دارد!! درتمام راه به این فکر میکنم که حکم چه خواهد بود؟ منشی شعبه که تلاش میکند در ظاهر صمیمتش را نشان دهد میگوید قبل از دادگاه هم گفتم که اگر بهایی هستی و در علمی هم کار کردی حاج آقا حکم میدهد. حالا شاید در تجدید نظر بشکند. میپرسم چند سال میگوید پنج سال. درخواست متن حکم را میکنم میگوید امکان ندارد بیا امضاء کن که حکم ابلاغ شد. میخواهم تا لااقل متن کامل حکم را بخوانم و بنویسم. بالاخره میپذیرد. در تمام زمانی که مینویسم فقط به ژینا فکر میکنم کِی بگویم همین امروز و یا صبر کنم از سفر برگردد و تازه چهگونه بگویم؟ متن حکم اشکالات دستوری و انشایی قابل توجهی دارد به طوری که در حین نگارش چندبار بر میگردم تا ببینم اشتباه خواندهام یا نه؟
برای برگشت عجلهای ندارم به طوری که زیر پل سیدخندان نوبتم را به نفر بعدی میدهم و زمان بیشتری طول میکشد تا تاکسی پر شود درتاکسی تصمیم میگیرم بعد از بازگشت ژینا از سفر به او بگویم. همان شب عزیزی از اقوام پیشنهاد میکند “دست ژینا را بگیر و از ایران برو” در پیشنهادش صمیمیت، نگرانی و محبت را حس میکنم و حرفش تعارضی که گاه از سال 63 در ذهنم وجود داشته و طبعاً در آن لحظات هم وجود داشت عینیت بخشید تعارضی که یک طرفش باور و اعتقاد قلبی به این است که نه تنها کار خلافی مرتکب نشدهام بلکه تمام تلاشم برای ایجاد امکان تحصیل برای جوانان محروم از آن و استحکام بنیان خانواده، ایجاد ارتباط مناسب بین افراد و پرداختن به تنها راه تغییر یعنی آموزش و ارتباط، بوده است، علاوه بر این که ایرانیام و حق دارم در میهنم از حقوق همه شهروندان بهره ببرم و طرف دیگرش تصور زندان و محرومیت از در کنار ژینا بودن و ایفای عهدی که با تو برای نگهداری ژنیا بستم و سعی در تربیت و کمک به رشد و شکوفایی او است. ماندن و یا رفتن که لااقل از سال 63 پس از شهادت بابا بارها به آن فکر کردهام و هر بار ماندن را انتخاب کردهام. پس تصمیم چندان دشوار نیست میمانم و تمام تلاشم را برای شکستن حکم و یا حداقل جلب نظر افکار عمومی بر ظلم وارده میکنم این همان موضوعی است که ماه گذشته سعی کردم برای پاسخ به سوال ژینا به او توضیح بدهم. او پرسیده بود ایا بعد از بازداشتتان در سال 83 به من فکر کردید؟
چرا از ایران نرفتید و …. به او گفتم که بارها به تو فکر کردیم و با هم حرف زدیم حتی پس از دیدن فیلم «به نام پدر» وقتی از سینما بیرون آمدیم از مامان (تو) پرسیدم آیا ما حق داریم جای ژینا تصمیم بگیریم در ایران بمانیم و چنین مسیری را در زندگی انتخاب کنیم. پس از مشورت به این نتیجه رسیدیم که این باور ماست و چون تو در خانوادهای با چنین اعتقادی به دنیا آمدهای، در این مسیر هم راه ما هستی تا زمانی که خودت به بلوغ برسی و مسیر زندگیات را انتخاب کنی و بخواهی بهایی بمانی یا نه، ایران بمانی و یا نه؟ در آن زمان در سنی نبودی که بتوانیم مسئله را با تو در میان بگذاریم و با تو مشورت کنیم.
ما فکر کردیم و میکنیم که آن تصمیم درست بوده است ولی شاید چندان منصفانه نبوده باشد.
چون در آن زمان حق انتخاب نداشتی و به نوعی بخشی از جبر زندگی تو شد. “فکر کنم ژینا پاسخ را پذیرفت چون پرسیدم اگر تو الان درموقعیت ما باشی چه میکنی؟ او هم گفت شاید همین تصمیم را بگیرم. به او گفتم با اطمینان میگویم که به تو فکر کردیم و نهایت تلاشمان را برای کاهش تبعات آن به کار بردیم ثبت نام تو در مدرسهای متفاوت، تغییر کار من، اختصاص وقت بیشتر برای با تو بودن و ایجاد فرصتهایی که بتواند به آرامش و رشد تو بیانجامد و البته این را هم میدانم که شاید بعضی چنین فکری را نکرده باشند. پرسش ژینا که به نظرم مدتها ذهنش را مشغول کرده بود و با تمام ویژگیهایی که در ابتدای این نامه برایت نوشتم بالاخره حاضر به طرح آن شده بود، علیرغم به چالش کشیدن تمام افکار و احساساتم، خوشایند بود. چون از اعماق وجودش برآمده و نشانگر شدت فشاری است که در این مدت متحمل شده و باعث شده به شک بیفتد و بخواهد اطمینان یابد تحسینش میکنم که تردیدهایش را در میان میگذارد.
هم زمانی کموبیش این پرسش و احتمال تکرار آن برای عزیزانی دیگر باعث شد که حالا خودم به سالهای 90 و 91 بازگردم و وقایع وعمل کرد خودم را بازبینی کنم.
ژینا تا کنون پرسشی از این دوران نکرده ولی تصور خانوادههای کاشانی، فهندژ، سنای، جذبانی و معلم که در چنین مسیری قرار گرفتهاند و امیدوارم که مسیرشان تغییر پیدا کند مرا بر آن داشت تا آن ایام را به خاطر آورم و به نوعی ثبت کنم و تلاش کنم تا علاوه بر ثبت بخشی از وقایع زندگیمان، احساسات پشت آنها را هم صادقانه بیان کنم.
از همان روز که حکم به من ابلاغ شد دائماً فکر میکردم چه میتوانم بکنم؟ به راههایی برای تظلم و تجدید نظر و در صورت عدم موفقیت که احتمالش هم زیاد بود به راههایی برای گذران راحتتر این دوران برای همه و به ویژه ژینا فکر میکردم. در کمتر از یک ماه فاران هم برای اجرای حکم بازداشت شد و به یک باره تمام دل نگرانیها و دغدغههایم مضاعف شد.
حالا آرتین هم به ژینا پیوسته بود و دیگر به طور کامل با هم زندگی میکردیم. ضربه دستگیری فاران برای ژینا آن هم پنج ماه پس از صعود تو بسیار شدید بود، در حالی که آرتین واکنش چندانی نداشت و من هنوز پس از چهارسال نمیدانم او در آن زمان چه میاندیشید و چهگونه آن چنان عمل کرد. بازتاب غم، رنج، نگرانی و تمام عواطف و احساسهای آن شب را در یادداشتی به نام “آسمان هم گریست” نوشتم. به این طریق تلاش کردم شدت هیجان وارده را با سهیم شدن با دیگران کم کنم و ضربه نهایی هم با فاصله 50 روز، با خبر تایید حکم و احضار به زندان وارد شد. یادآوری بعدازظهر 13 شهریور بعد از تلفن اجرای احکام همچنان قلبم را میفشارد. نیمههای آن شب در یادداشت “از تاریخ شِکوه میکنم” غم و استیصالم را با دیگران سهیم شدم. این یادداشت به کمک بعضی از دوستان به سرعت منتشر شد و حدود یک روز پربییندهترین یادداشت سایت بالاترین بود و منجر شد تا حمایت، محبت و همدلی بسیاری از انسانهای شریف در ایران و خارج چه کسانی که میشناختم و جه نمیشناختم را دریافت کنم و باعث شد علاوه بر تایید حق به حمایت و پشتیبانی بسیاری دیگر هم پشت گرم باشم.
فرایند دادگاه تا اجرای حکم در مورد من بسیار سریع و به نوعی استثنایی طی شد و با سرعت من متناسب نبود. در آن مدت سعی کردم برنامه بریزم و کمک بطلبم. از شیوا، خاطره و نوای فامیل تا شبنم و نسیم دوست خواستم هرکدام کاری کنند. چه اینان و چه خیلیهای دیگر صمیمانه و سخاوتمندانه وقت، انرژی، خانواده و در کل زندگیشان را با ما سهیم شدند. هنوز وقتی به یاد میآورم که یکی از دانشجویان رشته روانشناسی از شیراز زنگ زد و به خانهمان آمد، با چمدانش آمده بود تا بماند و به بچهها خدمت کند، اشک شوق در چشمانم حلقه میزند و واقعآً نمیدانم چهگونه خواهم توانست مراتب قدردانی و سپاس عمیق قلبیام را به همه این افراد ابراز کنم، شاید هم هرگز نتوانم. ناگفته پیداست که بزرگترین پشت گرمیام وجود مامان بوده و هست که اسطوره صبر و تحمل است که عمود خیمه خانوده مان بوده است و خواهد بود و در تمام این سالیان از دهه 60 تا کنون بار مسئولیت زندگی همه ما را به دوش کشیده است.
سعی کردم به همه چیز فکر کنم به محل سکونت، رفت و آمد به مدرسه، امور حقوقی و حضانت بچهها حتی در هر زمینه به دو نفر وکالت تام دادم تا مشکلی پیش نیاید.
با اصرار و تلاش توانتسم 15 روز وقت اضافه بگیرم و بالاخره در 9 مهر لحظه وداع و ورود به زندان را تجربه کردم که سختترین تجربه زندگیام بوده و هست. یادآوری هِقهِقهای ژینا که دست در کمر یک دیگر داشتیم و آرتین که دو دستش را در گردنم حلقه کرده بود و در آخر به زور از من جدایشان کردند، غم عالم را به دلم میریزد. یادآوری آرمان والایمان و هزینههایی که در طی 170 سال برای تحقق آن پرداخت شده است و سهم کوچک ما در تحقق این آرمان باعث التیام این زخم عمیق و آرامش نسبی و کاسته شدن سنگینی باری است که در این مدت کشیدم. جالب است بدانی با وجودی که فکر میکردم تا حد ممکن همه جوانب کار را دیدهام ولی گذر زمان و مواجهه با شرایط نشان داد که این طور نبوده است و بعضی از پیش بینیها درست در نیامد، محل زندگی تغییرکرد، مدرسه ژینا عوض شد. و لاجرم تغییراتی در مسیر زندگی پیش آمد.
نمیدانم اگر کسی این نامه را بخواند میپندارد من ضعیف هستم و یا با طرح این مسایل از قوه استقامت و پایداری افراد میکاهم، همان گونه که آن موقع عدهای چنین میانگاشتند یا نه، خودم چنین تصوری نداشته و ندارم. فکر میکنم ابراز صادقانه آسیب پذیریام باعث میشود با خودم و دیگران ارتباط قویتر و عمیقتری بسازم و برای خودم واضح سازم که این مسیر را با تمام فراز و نشیبش آگاهانه انتخاب کردهام.
باور دارم که مسیر سختی را گذرانده ومیگذرانم زمین خوردهام و بلند شدهام و به راهم ادامه دادهام عدهای دستان مرا گرفتند و شاید من هم دستان دیگرانی را گرفته باشم. سعی کردهام ایمانم به مسیری که برگزیدهام را نه با انکار افکار و احساسات خودم و دیگران و یا کتمان واقعیات و سختیهایی که اطرافیانم مثل ژینا، آرتین ، مامان، خاطره، شیوا و خانوادههایشان … به مراتب بیش از من متحمل شدهاند. بلکه با پذیرش آنها و ابراز و سهیم شدنشان با دیگران افزایش دهم.
شاید دست مایهای شود برای آیندگان که غمها، رنجها و نگرانیها را در کنار امیدها، رضایتها و شادمانیهای به تصویر بکشند. لحظهای که بعد از چهار هفته ژینا را در آغوش میکشم و عاشقانه به صحبتهای تُندتُند و با هیجان او گوش میکنم، به چشمانش که برق میزند خیره میشوم، از غمها و شادیهایش میگوید و با تمام وجودش سعی میکند دیگران را ببیند از آرتین کوچولو تا مامان پیرم، شکهایش را بیان میکند، خواستههایش که متناسب با خواستههای دیگرن نیست را پنهان میکند و اخیراً به مفهوم خدمت توجه میکند، در آن لحظه به او میبالم و در قلبم احساس رضایت و شادی میکنم و حتی به این حرف کامران میرسم که شاید اگر من و تو در کنارش بودیم نمیتوانستیم این قالبیتهای او را به عرصه شهود در آوریم.
مهم هم نیست اگر لحظهای بعد موضوع جدیدی نگرانم میکند و ساعتها ذهنم را پرکند. مهم این است که زندگی جریان دارد.
زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.
دوستدار همیشگیات
کیوان
24/11/94
زندان رجایی شهر
Add new comment