پیشگفتار


داستانی که در این صفحات از نظر خوانندگان می‌گذرد به قلم نویسندۀ ارمنی سرکیس مبایجیان است که با نام مستعار آترپیت[1] مقالات و داستان‌های خود را منتشر کرده است و اصولاً با همین نام مستعار مشهور است و نه با نام اصلی خود.
برای ما ایرانیان آثار سرکیس مبایجیان از آن نظر حائز اهمّیّت است که وی سالها در تبریز زندگی کرد و در همان شهر مجلّه‌ای به زبان ارمنی به نام آپاگا (آینده) نشر نمود، و نه تنها در آن مجلّه، بلکه در تألیفات دیگر خود نیز که هنگام اقامتش در ارمنستان نوشته، به زندگی ایرانیان و مردم مشرق ‌زمین توجّه مخصوص نشان داده است. داستان‌هایی که از زندگانی مردم عادّی تبریز و وقایع آن شهر در دوران مشروطیّت نوشته از تازگی و لطف خاصّی برخوردارست، شاید اگر آثار خود را به فارسی می‌نگاشت می‌توانستیم او را از پیشگامان ادبیات کنونی ایران- مخصوصاً در زمینۀ داستان‌های کوتاه- به شمار آوریم. داستان‌های او اغلب از واقعیّت سرچشمه می‌گیرد و می‌تواند به عنوان سند زنده‌ای از تاریخ اجتماعی ایران- مخصوصاً تبریز و آذربایجان- در اوایل قرن بیستم به شمار رود.
سرکیس مبایجیان در سال 1860 در ارمنستان غربی در شهر قوس Kavs به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در شهر مزبور انجام داد و سپس برای انجام تحصیلات عالی به قسطنطنیّه (استانبول کنونی) رفت و پس از فراغت از تحصیل در سال 1877 به زادگاه خود بازگشت. از سال 1880 به بعد در ارمنستان به معلّمی پرداخت و در همان زمان به فعّالیّت‌های اجتماعی و سیاسی رو آورد، به تحقیق در مذاهب و ادیان شرق پرداخت، وارد حزب هنچاک Hancak شد و به عضویّت کمیته مرکزی آن حزب رسید. سپس به تبریز سفر کرد و مدّت مدیدی در آن شهر اقامت نمود و همان طور که گفتیم مجلّه‌ای به نام آپاگا (آینده) به زبان ارمنی منتشر ساخت که مجلّه‌ای ادبی و اجتماعی بود. وی همچنین مقالات و رسایل و کتاب‌هایی در بارۀ مسائل اجتماعی و دینی مشرق ‌زمین منتشر کرده است.
پس از انقلاب روسیه، استقلال موقّتی که جمهوری ارمنستان پیدا کرد موجب شد که وی به کشور خود باز گردد. امّا همان طور که می‌دانیم این استقلال دیری نپایید و ارمنستان مانند سایر جمهوری‌های قفقاز و آسیای مرکزی مجدّداً تحت تسلّط سیاسی و نظامی روسیه درآمد و در کشور شوروی ادغام شد. سرکیس مبایجیان فعّالیّت‌های ادبی خود را کماکان ادامه داد و در مجلّات ارمنی که در ارمنستان و یا گرجستان (تفلیس) منتشر می‌شد مقالات و داستان‌هایی می‌نگاشت. وی در سال 1937 در شهر لنیناگان وفات کرد.
داستان حاضر نخستین اثر اوست که به فارسی ترجمه می‌گردد. این داستان در شمارۀ چهارم سال 1911 مجلّۀ Gekharvest (هنر) نشر گردیده که عنوان آن به زبان فرانسه در پشت جلد چنین آمده است:
Gekharvest (1, Art) Revue litteraire et artistique armenienne, 1911, Nr 4.
این داستان آن طور که نویسنده در بالای آن می‌نویسد واقعی است. ماجرا در دوران انقلاب مشروطیّت رخ می‌دهد و بازتاب جنگ‌های داخلی، قحطی و کشتار و وضع نابسامان اجتماعی آن زمان است. قهرمان آن فرد گمنام و بی‌گناهی است که به خاطر اعتقادات دینی خود اسیر طلّاب و مجتهد وقت شده و به مرگ فجیعی جان می‌سپارد. وی بهائی است و حاضر نیست از اعتقاد دینی خود باز گردد. اما داستان به مرگ وی خاتمه نمی‌یابد بلکه عقیده‌ای که به نظر طلّاب تصوّر می‌رفت با قتل و کشتار از بین می‌رود به نحو دیگری ادامه می‌یابد.
داستان در واقع بازتاب بخش مهمّی از تاریخ اجتماعی و دینی ما یعنی ظهور دیانت بابی و بهائی در سال 1260 هجری (1844 میلادی) است. ظهور این دیانت در تاریکی و عقب ماندگی ایران قرن نوزدهم جرقه‌ای بود درخشان که مقدّر بود ایران را از انحطاط فکری و اخلاقی و اجتماعی که قرن‌ها گریبانگیر آن بود بیرون آورد.
این آیین با تعالیم نو و اصلاح‌گرای خود مفهوم تازه‌ای از دین ارائه داشته و شیوۀ نوی در تفکّر دینی طرح نموده، به طوری که امروزه میلیون‌ها نفر از مردم جهان آن را پذیرفته‌اند.
این شیوۀ تفکّر دینی از خرافه‌گرایی و تحجّر به دور است، تعالیمی است برای امروز و فردای بشر، و نه وابسته به قرن‌های تاریک دور. طرح تازه‌ای برای نظم نوین جهانی بر اساس وحدت عالم انسانی و صلح عمومی پیشنهاد می‌کند که بر احترام به حقوق انسان‌ها استوار است. تعالیم گستردهء آن از جنگ و خشونت و نفرت فرسنگ‌ها به دور است. جز عشق و محبّت و تفاهم، جز ایجاد تساوی حقوق بین زن و مرد و ایجاد تفاهم و دوستی بین مذاهب و نژادها، جز تعلیم و تربیت عمومی برای دختران و پسران، و جز ایجاد عدالت اجتماعی راهی نمی‌شناسد.
از آغاز تولّد این آیین هزاران نفر از ایرانیان از طبقات مختلف به آن ایمان آوردند و تعالیم آن را که سرچشمه در فرهنگ کهن ایران داشت با روحیات و خواسته‌های معنوی خود همآهنگ دیدند.
این اقبال دسته جمعی، مخالفت ملّایان و دولتیان ایران را برانگیخت. این دو قدرت نفع خود را در انحطاط ایران و در ملتی چشم‌بسته و اسیر خرافات می‌دیدند و بیش از آنکه غم ایران و مردم آن را داشته باشند در فکر مقام و منصب و قدرت خود بودند. برای آنان دیانت بهائی بزرگترین چالش در برابر قدرتی بود که بر قرن‌ها مردم فریبی و ظلم تکیه داشت. از این رو با ظالمانه‌ترین روش‌ها برای سرکوبی دیانت بهائی و به قصد نابود ساختن آن مجهز گشتند. در یک قرن و نیم گذشته هزاران ایرانی جان خود را در راه آرمان‌های دیانت بهائی فدا کرده و با مظلومیتی که یادآور شهدای قرن‌های اولیه مسیحیت است به دست جلّادان و دژخیمان کشته شده‌اند.
داستانی که در این صفحات می‌خوانید فقط یکی از هزارها واقعۀ است که در یک صد و شصت سال گذشته صفحات تاریخ ایران را به خون این دیگراندیشان رنگین نموده . چنان که از آغاز استقرار جمهوری اسلامی در ایران بیش از دویست نفر از زنان و مردان بهائی فقط به این خاطر که حاضر نشدند از ایمان خود به دیانت بهائی دست بکشند تیرباران شدند و دهها هزار نفر دیگر اموال و شغل و هستی خود را از دست دادند.
این کتاب به همۀ شهدای راه حقیقت و راستی تقدیم می‌شود.






پیروزی یک عقیده
ماجرایی حقیقی


دهم تیرماه سال 1287 برابر با اوّل ژوئیۀ سال 1908 شهر تبریز غرق خون و آتش بود. جنگی که از چند ماه قبل شروع شده بود هر روز شدیدتر می‌شد. شهر جنگ‌زده در تب بحران دست و پا می‌زد. به فرمان شاه که با مشروطه طلبان می‌جنگید سواران ایل‌های شرابیان و شاهسون شهر را محاصره کرده و از شرق و جنوب دست به بمباران زده بودند. از سوی دیگر از کوه‌های مغرب و شمال سواره‌نظام غارتگر در حال تهاجم و پیشروی بود. آخرین هستی دهقانان فقیر را چپاول می‌نمودند. گاو و بزغاله را صاحب می‌شدند، ته ماندۀ انبار پیاز را می‌دزدید و حتی از مرغ و جوجۀ بیوه‌زن و یتیم نیز نمی‌گذشتند.
در تبریز دود و شعله از خانه‌های غرق آتش به هوا می‌رفت، شلیک تفنگ و غریو توپ و بوی باروت در سراسر شهر پخش بود. در جوی‌ها و پیاده‌روها خون جاری بود، از اجساد انسان‌ها و لاشه‌های حیوانات بوی تعفّنی طاقت‌فرسا بر‌می‌خاست و همه جا را پر کرده بود. آه و نالۀ‌ پایان‌ناپذیر بی‌پناهان که از گرسنگی و درد رنج می‌بردند همه جا به گوش می‌رسید، صورت‌ها رنج دیده، اشک‌ها روان و چشم‌ها خسته و ناتوان بود.
چهره‌های هراسان و تاریک مردم شهر نمایشگری از یأس و اندوه و ناامیدی بود. چین و چروک هر چهره از مرگی حکایت می‌کرد. هر نگاه داس موحش عزرائیل را می‌دید و مردم با صورت‌های استخوانی و چشم‌های از حدقه در آمده دنبال پناهگاهی یا زیر‌زمینی یا سوراخی می‌گشتند که خود را پنهان ساخته و در انتظار مرگ بنشینند.
بر سنگفرش کوچه‌ها و روی دیوارهای گلی و در گودال‌ها خون سرخ غلیظ و یا خشک شده فراوان دیده می‌شد که روح هر بیننده‌ای را رنج می‌داد. خطر مرگ حتّی مردم علیل را هم به فکر نجات جان خود انداخته بود. مردمی که در شهر محاصره شده بودند به هم بدبین،از یکدیگر بیزار و از سایۀ خود در هراس بودند. پدر گرفتار نفرین سرنوشت خود بود، مادر اسیر نفرین فرزند بد ‌یُمنش، برادر به نفرین خواهرش که همواره او را در قید و بند می‌داشت، و داماد به نفرین عروس محبوبش گرفتار و گویی همه از یکدیگر سیر و منزجر شده بودند. زندگی درخشش خود را، خورشید تبسّم خود را، افق خندۀ خود را و درختان سرسبز تازگی خود را از دست داده بودند. حتّی آب دیگر دهان و گلو را خنک نمی‌کرد و میوه به ذائقه تازگی و شیرینی نمی‌داد. هر جانداری از طنین شلیک و صفیر گلوله‌ای مضطرب می‌گشت. وحشت مرگ و نابودی بر همه غلبه کرده بود.
صبح فرا رسیده و نور سپیده‌دم، قلّۀ با شکوه سهند را نورانی و مشتعل ساخته بود. نسیمی که از فراز کوه به سوی تبریز می‌وزید فقط برای زمانی کوتاه می‌توانست در شفا دادن دل‌های خسته و قلب‌های شکسته کارایی داشته باشد. با بالا آمدن خورشید پر توان، و بیدار شدن شهر، بار دیگر صدای آه و ناله و فریاد بی‌پایان مردم به آسمان رفت، حادثه چنان قلب همه را به وحشت انداخته بود که دیگر در پاها قدرت ایستادن و در دست‌ها توان کار کردن نبود، نیرویی اهریمنی و پلید همه را به سوی خشونت و خونریزی و جنگ می‌کشانید.
از بیم غارتگرانی که شهر را محاصره نموده بودند رعیت دیگر خوارباری به شهر نمی‌آورد. چاروادار از آوردن گاو و گوسفند، کوه‌نشین از آوردن کره و پنیر، دهقان از آوردن گندم و جو، کاه و علف یا زغال و چوب دست کشیده بودند. صاحبان مال و استر جرأت داخل شدن به شهر را نمی‌کردند. عرصه برای تاراجگران و خرابکاران خالی شده بود. تجّار معتبر که سوار بر الاغ و قاطر همه جا دیده می‌شدند اکنون گویی برای همیشه تبریز را ترک کرده بودند! ارّابه‌های دولتمندان و خانم‌هایشان دیگر از خیابان‌های ششکلان و خیاوان گذر نمی‌کردند. داروغه‌ها و عسس‌ها و نگهبانان مسلّح دیگر در کوچه‌های طویل و مارپیچ تبریز گشت نمی‌زدند. اکنون شهر عرصه جولان طلّاب، جانبازان، اعضای انجمن و جان‌فدایان بود که حالا همه کاره بودند.
میدان‌ها و خیابان‌های شهر به کلّی از مردم خالی بود. گویی هرگز در آنها آدمی راه نرفته است. در عوض سنگرها و مانع‌هایی در خیابان‌ها گذارده بودند که آنها را از همدیگر جدا می‌کرد. در تقاطع خیابان‌ها توپ‌ها را به ترتیب چیده، نگهبانان و جاسوسان کشیک می‌دادند.
شهرنشینان حالا می‌بایست نه تنها در برابر دشمن خارجی، لشگریان شاه و غارتگران شاهسون و شرابیان پایداری و از خود دفاع کنند بلکه باید در مقابل احزاب داخلی نیز خود را حفظ می‌کردند. شهر به دو بخش تقسیم شده بود یکی انقلابیون مشروطه‌خواه و دیگر طرفداران شاه (اسلامیّه). اگر کشمکش‌های داخلی مانع نمی‌گشت مردم می‌توانستند دشمن خارجی را حدّ اکثر تا سه روز متفرّق ساخته از شهر فراری بدهند. امّا کار به جایی رسیده بود که برادر روی برادر شمشیر می‌کشید، هر کسی سلاح به دست آورده با دیگری در جنگ و نبرد بود، جنگ و خون‌ریزی در ناحیه‌ای نزدیک به یک فرسخ طول، و نیم فرسخ عرض، یعنی از باغ صاحبدیوانی تا پل علی و از دامنۀ کوه‌‌های عین‌الزینل تا دشت لاله ادامه داشت. در این میان غارتگران از وضعیّت سوء استفاده کرده به چپاول پرداخته دستشان را به خون بی‌گناهان می‌آلودند.
با بالا آمدن آفتاب، خرس‌های کوهی و گرگ‌های وحشی تازه پایشان را از کوچه‌ها و خیابان‌های تبریز بیرون کشیده بودند که دو نفر سیّد و چهار نفر طلبه از خانۀ مجلّل مجتهد بیرون آمده، از روی پل کفتر که بر سیلاب کند زده شده گذشته و به سوی منطقۀ ششکلان روانه شدند. عمّامه‌های سفید و سیاه بر سر داشتند، تفنگ‌های مسین بر دست گرفته و زیر کمرشان خنجرهای کوتاه بسته بودند. قدم‌هایشان آهسته و پر احتیاط بود. سر و صدایی راه نمی‌انداختند و با هوشیاری و مراقبت راه می‌پیمودند. راهشان را از کوچه‌های باریک و پر پیچ و خم انتخاب کرده بودند، زیرا از مشروطه طلبان بیم داشتند و می‌ترسیدند که مبادا اسیر آنها گردند.
نزدیک کاروانسرای مجیدالملک یکی از سادات که سردستۀ گروه بود رو به یکی از طلبه‌ها کرده پرسید:
- جعفر می‌دانی منزل آن کافر کجاست. آن مرتد کجا زندگی می‌کند؟
- من دکّانش را بلدم ولی خانه‌اش را نمی‌دانم کجاست.
سیّد دیگری گفت:
- خانه‌اش به چه درد ما می‌خورد، الآن دکّانش را باز کرده.
- جرأت و جسارت این مردکه را ببین که در این اوضاع و احوال رفته دکّانش را باز کرده.
جعفر در جواب گفت:
- او آدم پر دل و جرأتی است، می‌گوید از بمب و خمپاره هراسی ندارد و به قیمت زندگیش هم شده دکّانش را هر روز باز می‌کند که به همسایگان درمانده و بیچاره‌اش خوراک و سوخت برساند.
هاشم طلبه وسط حرف او پرید و گفت:
- من با گوش خودم شنیدم که آن مرتدّ بی‌دین می‌گفت بهتر است از گلوله‌های شاهسون‌ها و شرابیان گلگون کفن شویم تا از آه و نالۀ جانسوز هم‌میهنان دل‌ریش گردیم.
پس از آنکه قدری در سکوت راه رفتند سیّد رضا پرسید:
- آخر آقا کاظم، مگر می‌شود این حرف حقیقت داشته باشد؟
- باور کنید! دروغ نمی‌گویم. من با چشم‌های خودم دیدم که به هفت هشت زن فقیر، مجّانی نان و لپّه و باقلا و کلم و ذغال داد، و گفت بروند آشی بپزند و بچّه‌های معصومشان را از گرسنگی نجات بدهند. حتّی به بچّه‌های گرسنه و فقیر شکر و حلوا و کشمش می‌داد تا گرسنگی‌شان تخفیف پیدا کند.
هاشم گفت:
- خیلی عجیبه. چطور می‌شود چنین آدم از خود گذشته‌ای را محکوم کرد و توی گرفتاری انداخت؟
سیّد موسی جواب داد:
- آقا هاشم، من هم در بارۀ او خیلی چیزها شنیده‌ام. امّا اینکه این مرتد به جای آنکه مواظب منافع خودش باشد و پولی به دست بیاورد همیشه خوراک و سوخت مجّانی بین مردم تقسیم می‌کند علّتی دارد. علّتش هم آنست که می‌خواهد با این کارها مردم را به خودش و عقیدۀ خودش جلب بکند و آنها را از دین و ایمانشان برگرداند. این کافر هر ماه چند صد تومانی از هم‌مسلکانش می‌گیرد تا از این راه بتواند بر پیروان باب بیافزاید. بین مردم فقیر و گرسنه ششکلان دامی از تزویر گذاشته تا ابلهان را از دین برگرداند.
- سر در نمی‌آورم. تاجرهای رقیب که پیش آقا از او شکایت کرده‌اند و می‌خواهند سنگسارش کنند چرا خودشان به فقرا کمک نمی‌کنند. اگر او با کمک مردم می‌خواهد آنها را به دین خودش بکشد چرا تاجرهای مسلمان مردم را کمک نمی‌کنند که کسی به او رو نیاورد. آیا بی‌انصافی نیست که در این زمان سرنوشت ساز، روزگاری که مردم مثل مگس روی هم می‌میرند یک بیچاره‌ای را که کار نیکی از دستش بر می‌آید محکوم کنند.
سیّد رضا با نیشخند گفت:
- کدام کار نیک، این حرف‌ها همه‌اش دروغ است. مگر از عزرائیل می‌توان انتظار نیکوکاری و کمک داشت. تازه کمک هم بکند بهترست آدم مؤمن از گرسنگی بمیرد ولی از بهشتی که انبیا وعده داده‌اند خودش را محروم نکند، آدم سالها گرسنگی بکشد بهتر است تا با کمک این گمراه‌ها اسیر شیطان بشود.
سیّد موسی گفت:
- اصلاً به ما چه مربوط است که مسئولیّت قبول کنیم. مسئول همه در بارگاه عدل الهی مجتهد عالیقدر ماست. تشخیص حقّ و باطل با اوست. فقط آقا است که می‌تواند حکم شرعی بدهد و تکلیف همه را معلوم سازد. ما هم کاری که ازمان خواسته‌اند انجام می‌دهیم.
کاظم در جواب گفت:
- نه، با هیچ حرفی نمی‌توان از عهدۀ تو بر آمد. می‌بریمش ببینیم آقا چه فرمانی می‌دهد.
دو باره سکوت بین آنها برقرار شد. بی سر و صدا به راه خود ادامه دادند. وقتی از بازارچه می‌گذشتند تمام دکان‌ها را بسته یافتند. حتّی دکّه‌ای باز نبود که بتوانند توتون بخرند و چپقشان را چاق کنند. قهوه‌خانه‌ها هم بسته بود. خیابان‌های سوت و کور احساس راه رفتن در قبرستان را به آدم می‌داد. تنها سگ‌های ولگرد و گرسنه که از لاغری شکمشان به پشتشان چسبیده بود تنبل و بی‌حال سرشان را بالا می‌کردند و با دیدن عمّامه‌ها و عباهای سیاه این گروه دو باره با بی‌توجّهی و تحقیر سرشان را بر روی پا گذارده چشمشان را می‌بستند. گویی آن حیوان‌های زبان بسته نیز احساس می‌کردند که از این گروه چیزی طلب کردن کاری بیهوده است.
گروه سادات و طلّاب سرانجام از شاهراه ششکلان گذشته و از کوچۀ شیدار به طرف چپ پیچیدند. از آنجا از راهی کج و معوج گذشته و وارد میدان بزرگی شدند. دکان ابراهیم از دور پیدا بود. کم کم که نزدیک شدند متوجّه گردیدند که ابراهیم دکان را باز کرده، جلوی آن را آب و جارو کرده، پیش‌بندی جلوی خود آویزان نموده و روی چارپایه‌ای نشسته و مشغول چپق کشیدن است. دیدن آرامشی که در صورت او بود و نشستنش به آن طرز آرام و خونسرد، درون طلّاب و سادات را که برای دستگیریش آمده بودند دچار آشوب کرد. چه بسا که در دلشان رحم افتاد، و در اعماق قلبشان هزاران سؤال و مسئله گذشت، هزاران چرا جلویشان سبز شد، تصویرها، اندیشه‌ها عقیده‌ها و تردیدهای فراوان در دلشان راه یافت.
آیا به راستی ابراهیم عطّار مردی نیکوکار و انساندوست بود یا یک کلاه بردار بد‌کردار که با تبلیغ فرقه‌ای نو مؤمنین را دچار وسوسه، و افکارشان را زهرآگین و مسموم می‌ساخت. آیا آنها خود نیز در اشتباه نبودند؟ اگر باب و دینش بر حقّ باشد چه؟ آیا باب همان امام زمان نیست که باید اسلام را دو باره حیات تازه بخشد و جهان را از چنگ غارتگران و مال اندوزان رهایی بخشد؟
اینگونه افکار چنان بر سادات و طلّاب تأثیر گذارده بود که نه تنها مُهر سکوت بر لب نهاده با هم حرف نمی‌زدند بلکه از نگاه کردن به یکدیگر نیز خودداری می‌نمودند که مبادا افکار خود را به دیگری منتقل کرده و به خیالات درونی یکدیگر راه یابند. از هم ترس داشتند و هیچ کدام نمی‌خواست که دوستش به افکار درونش پی ببرد. آهسته و بی‌اختیار پیش می‌رفتند امّا در دل مردّد بودند که آیا مأموریتی که بر عهده‌شان گذارده شده درست است یا نه. نمی‌دانستند که حرف مجتهد را تا چقدر باید اطاعت کنند. از عاقبت تاریک و نا‌معلوم کاری که شروع کرده بودند بیم داشتند.
سیّد رضا که خودش نیز دچار این افکار بود ناگهان به خود آمد و فکر کرد: آیا این شیطان نیست که باز قصد فریب دادن مرا دارد، چرا حرف آقا قبول نکنم. به فرض که دست خالی برگردم و ابراهیم را برای محاکمه نبرم، خوب مجتهد یکی دیگر را به جای من می‌فرستد. از چشمش می‌افتم و مرا از دستگاهش طرد می‌سازد. از همۀ اینها گذشته این بابی‌ها که شب و روز بر ضدّ شرع موعظه می‌کنند و شعار می‌دهند حرفشان بی‌اساس است. مهدی موعود باید از جابلقا و جابلسا بیاید نه اینکه چون باب از یک زن معمولی زاییده شود. مهدی باید شکوه و جلال داشته باشد و بر دنیا حکومت بکند، اگر باب مهدی موعود بود که در همین تبریز از شیخ‌الاسلام سیلی نمی‌خورد و تیرباران نمی‌شد. نه! ایمان من سست شدنی نیست. اگر واقعاً خدایی هست قانون و شرعش همان قانون و شرع مجتهدست، اگر هم خدایی نباشد من چرا به خاطر حرف‌های پوچی مثل وجدان و انسانیّت خود را از مقام و پول محروم کنم و زن و فرزندم را سیاه‌بخت بسازمسیّد رضا وقتی از این افکار به خود آمد به صدای بلند گفت:
- رفقا خوب نگاه کنید ببینید این شیطان چقدر مرموز و بی‌سر و صداست. آن چنان راحت و آرام نشسته که انگار هرگز در عمرش کار بدی مرتکب نشده. در حالی که چهل نفر پیش مجتهد از او شکایت کرده‌اند که او آنها را به مذهب باب خوانده و با کارهایش عقل زن و بچه‌هایشان را دزدیده است.
سیّد موسی و طلّاب به دقّت به سخنان رضا گوش دادند ولی هیچ کس به او پاسخی نداد. قبل از رسیدن‌شان چند زن وارد دکّان شدند یکی دو طفل نیز وسط آنها دیده می‌شد. ابراهیم مشغول وزن اجناس و دادن آنها به زن‌ها بود، نقد و نسیه و گاهی هم رایگان. زن‌ها که با قیافه‌های ماتم زده و پر تردید وارد دکان شده بودند اینک امیدوار و متبسّم از در بیرون می‌رفتند.
گروه طلّاب که به در دکّان رسید سیّد رضا فریاد زنان گفت:
- ابراهیم، بیا بیرون، باید برویم پیش آقا با تو کار دارند.
صاحب دکّان یک لحظه دستپاچه شد و گفت:
- خیر باشد، منظورتان کدام آقاست.
- حضرت حاج میرزا حسن آقا مجتهد که در محکمۀ شرع نشسته و منتظر توست.
ابراهیم با صدایی آزرده و اندوهناک گفت:
- من شاکی ندارم، به کسی هم مقروض نیستم، با کسی هم دعوا نکرده‌ام، ارثیه هم ندارم که بخواهم تقسیم شود.
سیّد موسی با تندی گفت:
- اینها به ما مربوط نیست، شاید هم بی‌گناه باشی، امّا آقا می‌خواهند ترا به بینند.
- خیلی خوب، ولی آقا می‌توانست بدون اینکه به شما زحمتی بدهد یکی از آدم‌هایش را دنبال من می‌فرستاد، خودم می‌آمدم.
جعفر وارد دکان شد و گفت:
- دیروز عصر دنبالت فرستادند نیامدی. به همین خاطر ما شش نفر مجبور شدیم بیاییم که اگر نخواهی بیایی کشان کشان می‌بریمت. ما تحت سلطۀ اسلام زندگی می‌کنیم. بنابراین هر کسی فرمان آقا را زمین بگذارد سر و کارش با زور خواهد بود.
ابراهیم وقتی تفنگ مسین جعفر و آمادگی او را برای بیرون راندنش از دکّان دید با لرزی ناشی از تأسّف گفت:
- السّاعه می‌آیم.
جعفر به ابراهیم نزدیک شد و خواست او را بیرون بکشد. ابراهیم رویش را به طرف رضا گردانده و گفت:
- آقا جان، بگذار به این بدبخت‌ها خواربار بدهم، دکّانم را ببندم، آنگاه در خدمت شما هستم، به چشم، می‌آیم.
سیّد رضا گفت:
- تو از دکّان بیا بیرون و راه بیافت برویم، آقای مجتهد فتوی داده که مسلمین دکانت را تاراج و ویران کنند.
و با این حرف داخل شده و یقۀ ابراهیم را گرفت و با یک پس گردنی او را از دکان بیرون انداخت. جعفر و دوستانش نیز با زدن سیلی و لگد به جان ابراهیم افتادند.
سیّد موسی دخل دکان را بیرون کشید و پول‌های سفید و سیاه را به جیب ریخت. جعفر وارد دکان شد و به جستجو پرداخت. از پشت یکی از جعبه‌ها بسته کاغذی را که به هم پیچیده شده بود برداشت با عجله نگاهی به آن انداخت، آنها را در پَر ِشالش پنهان کرد و خوش و خرّم از دکّان بیرون آمد.
مردمی که به دنبال آمدن طلّاب و سیّدها تا به حال جلوی دکّان جمع شده بودند با دیدن این وضع جرأت پیدا کرده وارد دکان شدند. ابتدا آهسته سپس با عجله به اجناس حمله‌ور گردیده شروع به غارت کردند. خود را روی جنس‌ها می‌انداختند، آنها را از دست هم می‌قاپیدند، به یکدیگر تنه و لگد می‌زدند تا بلکه چیز بیشتری به چنگ آورده با عجله به خانه ببرند، باز دوان دوان و نفس‌زنان برگردند و چپاول را ادامه دهند.
ابراهیم را با ضربه‌های مشت و لگد به جلو می‌راندند و مردم، مغازۀ کسی را که دوستدار آنها بود، کسی را که از جانش برای راحتی آنها دریغ نداشت می‌چاپیدند. نه تنها خواربار و خوراکی‌ها به چپاول رفت، بلکه از میزها و کشو‌ها و قفسه‌ها، حتّی از تیرهای چوبی سقف نیز نگذشتند، همه چیز را به غارت بردند و به زودی از آن دکّان جز چهار دیوار خرابه و تلّی از آوار چیزی باقی نماند.
ابراهیم را به عمارت جدید مجتهد که در محلّۀ سرخاب واقع بود بردند. عمارت پنجره‌های بزرگ و پهنی داشت و مجتهد در یکی از اطاق‌های آن مشغول رسیدگی به کارها بود. سیّد رضا وارد عمارت شد که گزارش آوردن ابراهیم را بدهد. حاجی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
- کمی صبر کنید تا کارم را تمام کنم.
سادات و طلّاب روی پله‌های سنگی عمارت نشستند، آدم‌های مجتهد برایشان قلیان و چای و چپق آوردند. ابراهیم دستش را به کمربند فشرده، متأثّر و اندوهناک منتظر سرنوشت خود ایستاده بود.
قاضی شرع، مجتهد معروف تبریز در عمارت خود مشغول رسیدگی به شکایت‌ها و نیز سرگرم کارهای امور حزب اسلامیّه بود. رؤسای حزب مثل میرهاشم، میرمناف، آقا کریم، شریف‌العلما و دیگران مثل هر روز پیش او آمده و راجع به جنگ و اوضاع داخلی و مبارزه با مشروطه‌خواهان بحث می‌کردند، تلگراف‌های مربوطه را می‌خواندند و به ترتیب امور حزب می‌پرداختند.
- کجاست آن مرتد بیاریدش پیش من.
ابراهیم را جلو مجتهد که حالا از خانه بیرون آمده روی پله‌های ورودی ایستاده بود بردند. آقا دست‌هایش را به شالش زده بود، شکم پهن و بزرگش از زیر عبا بیرون می‌زد و خشم و نفرت از چشمانش می‌ریخت.
- به چه علّت تو به همسایه‌ها و مردم خوراک مجّانی می‌دهی. می‌خواهی عقل‌شان را بدزدی؟ مگر نمی‌دانی خمس و زکاتت را باید اوّل به مجتهد بدهی، و اگر او اجازه داد بعد می‌توانی این طور در مال خودت تصرّف کنی.
- آقا شما را به اشتباه انداخته‌اند، در مغازۀ من جز مقداری خواربار چیز دیگری نیست. من هم آنها را نقد و نسیه به این و آن می‌فروشم،آن هم خیلی ارزان و اگر فقیری بیچاره‌ای آمد که پول نداشت کمکش می‌کنم. این همکارهای من که افترا به من زده‌اند از حسادت‌شان است.
- تو مردم را بر ضدّ من شورانده‌ای، گستاخانه گفته‌ای که دهکده‌های من مال بیت‌المال هستند و من با تاراج اموال رعیت کیسۀ خودم را پر می‌کنم و به دولت نم پس نمی‌دهم.
- نه حضرت آقا، خلاف خدمتتان گفته‌اند. من گفته‌ام بر اساس قرآن و حدیث‌ها تمام ملک زیر سلطۀ اسلام جزء بیت‌المال است و مال ملّت است، در آمدش باید به خزانۀ ملّت برود نه به خزانۀ دولت.
- پس این قباله‌ها که دست من است حرف مفت است. تو مردم را تحریک می‌کنی و می‌گویی که دهخداها املاک عمومی را متصرّف شده‌اند و حقّ رنجبر را ضایع کرده‌اند، بنابراین نباید کسی به آنها عشر بدهد.
- من هیچ چیز از خودم نگفته‌ام هرچه گفته‌ام از قرآن و احادیث گفته‌ام.
- شلّاق بزنید این مردکۀ بی‌حیا را، دندان‌های این سگ را توی دهانش بریزید تا گستاخی نکند و دیگر به من درس ندهد. آخر تو آیه‌های قرآن را از کجا می‌فهمی. بزنید توی دهان این مرتد. همین‌ها باعث شده‌اند که عوام بزرگان را نادیده بگیرند. نه به شاه احترام می‌گذارند و نه از چند تا مجتهد اطاعت می‌کنند.
- آقا چرا مرا به دست شلّاق‌زن می‌دهید؟ مگر شما رحم ندارید. شما در پیشگاه عدل الهی این بی‌عدالتی را چطور جواب خواهید داد؟
- بزنید توی سرش، آنقدر شلّاقش بزنید تا صدایش ببرّد.
مجتهد داد می‌زد، ابراهیم به اعتراض چیزهایی می‌گفت اما جمعیّت آنقدر فریاد و سر و صدا راه انداخته بودند که کسی نمی‌توانست حرف‌های او را درست بشنود. در حالی که بساط شلّاق‌ زدن را آماده می‌کردند ابراهیم کوشش می‌کرد صدایش را به گوش مردم برساند: آخر مگر نه اینست که ملک و زمین مال همۀ مسلمانان است و باید از برکت آن همه بهره‌برداری کنند. مگر مطابق آیۀ قرآن امر نشده که هیچ کس اجازۀ سوء استفاده از زمین رنجبر را ندارد به جز یک عشر که حقّ دولت است.
- آی بی دین. بزنید آن مرتد را تا خفه شود. تو یک بابی هستی و می‌خواهی مؤمنان را با دروغ و دغل به دین خودت درآوری و قوانین اسلام را زیر و رو کنی. با خواروبار و خوراک فقیرها را گمراه می‌کنی.
- من به کسی رشوه نداده‌ام. من اجازۀ دعوت کردن کسی را به مذهب خودم ندارم.
- پس این همه شاهد همه دروغ می‌گویند. تو بابی نیستی؟
- نه من بابی نیستم.
- اگر بابی نیستی نفرین کن باب را، ناسزا بگو. زود زود فحش بده و خودت را خلاص کن.
- من به هیچ کس ناسزا نمی‌گویم، مخصوصاً به باب که یک سیّد بود، از نسل و سلالهء پیغمبر بود.
- اگر او از شجرۀ پیغمبر و امام بود از دین آبا و اجدادش بر نمی‌گشت، معطّل چه هستی، زود باش ناسزا بگو به باب و گرنه بر طبق شریعت مجازاتت می‌کنم، محکومت می‌کنم به مرگ.
- من چه گناهی کرده‌ام که مرا محکوم می‌کنید. من بی‌گناه هستم. من به هیچکس...
- خفه شو لامذهب، دهنت را ببند،
بعد با صدای بلند گفت:
- آنقدر شلاقش بزنید تا بمیرد.
ابراهیم در جواب گفت:
- از روز حساب نمی‌ترسی؟ خدا خودش کیفرت را می‌دهد.
ابراهیم را روی زمین انداختند، چند نفر از طلّاب و سادات با شلّاق‌های بلند چرمین به جانش افتادند و آنقدر بر سر و رویش زدند که نفسش بریده شد.
مجتهد که هنوز از شدّت خشم نمی‌توانست در جای خود قرار بگیرد فریاد کشید:
- کار تو که به مردم می‌گویی ده‌های من مال من نیستند درست مثل آنست که بگویی زن‌های من مال من نیستند و مردم باید بریزید آنها را تصاحب کنند. قبالۀ دهات من مثل قباله و صیغه‌نامۀ زن‌های من معتبرند. همین اراجیف شما بابیه بود که ده روز پیش جماعت را شوراند و مردم نابکار را به عصیان کشاند که به خانۀ من هجوم آوردند و می‌خواستند هر چه داشتم غارت کنند.
میرهاشم گفت:
- آقا بخشیدن این درنّده جرم است، منتظر چی هستید، فتوی بدهید تا باقی تبه‌کاران عبرت بگیرند.
بقیّۀ جماعت نیز هر کدام چیزی می گفتند:
- آقا رحم نکن، به این آدم ترحّم نیامده، رحم کردن به ناجنس گناه است، عجله کن تا سیه کاران عبرت بگیرند.
مجتهد گلویش را صاف کرد و فریاد کشید:
- آی مرتد، توبه کن، عودت کن به خدا، از درگاه خدا طلب مغفرت کن، به باب لعنت بفرست و نفرین کن تا من مجبور به ریختن خون کثیفت نشوم.
و باز مردم از هر سو فریاد می‌زدند:
- آقا مرتد را باید کشت تا بقیّه را از راه بدر نبرد.
مجتهد ادامه داد:
- ای خبیث می‌شنوی؟ به باب ناسزا بگو، نفرینش کن.
ابراهیم به زحمت در جواب گفت:
- من بابی نیستم وانگهی من تا بحال به هیچ کس بد نگفته‌ام و کسی را نفرین نکرده‌ام که حالا بخواهم باب را نفرین کنم.
- اگر بابی نیستی چرا فحش نمی‌‌دهی به باب، پس چی هستی؟
- من یک مسلمان هستم، مسلمان واقعی.
جعفر به میان حرفش دوید و گفت:
- پس نام بهاء‌الله که توی این ورقه‌ها نوشته چیست؟ اگر مسلمانی پس این اوراق پیش تو چه می‌کند؟
جعفر بستۀ کاغذهایی که از مغازۀ ابراهیم برداشته بود به مجتهد نشان داد، دیگر همه چیز واضح و آشکار شده بود. ابراهیم آشفته و خسته پاسخ داد:
- بهاءالله آمد دین اسلام را سر و سامان بخشید و به ما امر کرد که همۀ مردم روی زمین را دوست داشته باشیم، نه تنها به دوست خود بلکه به دشمن و مخالفان خود هم به جای نفرین کردن احترام بگذاریم.
- آیا این بهاءالله همان باب نیست؟
- نه، باب منادی ظهور بهاءالله بود، باب مژدۀ آمدن روشنگری بزرگ و مهر‌بخشی مهربان و بانی صلح را به مردم داد. من بهائی هستم و ...
مجتهد نگذاشت ابراهیم حرفش را تمام کند. فریاد کشید:
- بزنید آن کافر بی‌دین را. ببریدش، بکشیدش بیرون در ملاء عامّ کتکش بزنید تا همه عبرت بگیرند.
ابراهیم را آدم‌های مجتهد کشان‌کشان بیرون بردند. میرهاشم دنبال حرف مجتهد را گرفت:
-پنجاه سال است این مرتد جوان‌های نادان ما را فریب می‌دهد و به دنبال خود می‌کشد. هرچه مردم را با تشکیل محفل‌ها و جلسه‌ها گیج و گمراه کرد کافیست. امروز باعث ریخته‌ شدن خون هزاران مسلمان همان بهاءالله است. به ناصرالدّین شاه نامه نوشته و دستور داده که شاه نظام و امور مملکت را به دست انجمن‌ها و نمایندگان خلق بسپارد. در آن کاغذ به شاه مملکت تهدید کرده بود که اگر مجلس شورا درست نشود تاج و تختش از بین خواهد رفت و دولت و پایتخت با خاک یکسان خواهد شد. حالا متأسّفانه همان حرف‌های او به دست مردم نادان و جوانان ابله ما عملی می‌شود.
در حالی که میرهاشم با مجلسیان از آیین بهاءالله سخن می‌گفت مجتهد تکّه کاغذی برداشت و چند خطّ نوشت، مهر و امضا کرد و به دست سیّد رضا سپرد تا به وظیفۀ شرعی خود عمل کند. میرهاشم هیجان‌زده دنبال حرف‌هایش را مثل یک سخنرانی ادامه داد:
- قوای تازه و جوان به دشمنان اسلام پیوسته می‌خواهند دین ما را ریشه‌کن کنند. ما اگر واقعا مؤمن باشیم باید در اطاعت از امام‌هایمان که سیزده قرن این دین را نگاه داشته به دست ما سپرده‌اند کوتاهی نکرده و خونمان را در راه دین دریغ کنیم. دشمنان خارجی نمی‌‌توانند ما را به زانو در بیاورند امّا دشمنان داخلی می‌توانند به ما لطمه‌های بزرگ بزنند. اگر به فکر حیثیّت و امن و آسایش ملک و خانوادۀ خود هستیم نباید به آنها رحم نماییم.
مجتهد بعد رویش را به طرف میرهاشم کرد و گفت:
- من حکمم را داده‌ام اگر می‌خواهید بروید با چشم خود ببینید و مرا راحت بگذارید به کارهای خودم برسم.
میرهاشم و اهل مجلس بلند شدند و با سر به مجتهد احترام گذاشته و به سوی حیاط بزرگی که در آن جلّادان مرد بی‌گناه را شکنجه داده آمادۀ مرگ می‌‌کردند رفتند.
جمعیّت زیادی دور جلّاد جمع شده بودند که با دیدن میرهاشم و سایر طلّاب راه را برایشان باز کردند. جعفر داشت منصور جلّاد را کمک می‌کرد و دست‌‌های ابراهیم زجر کشیده را از پشت با طناب می‌بست. چهرۀ ابراهیم زرد شده بود، رنگش پریده بود، برق چشم‌هایش خاموش شده و با تمام وجود می‌لرزید و نمی‌توانست روی پای خود بایستد. از رفتار آن مردم تعجّب می‌کرد.
نوکرهای آقا از وقتی که حکم قتل ابراهیم خوانده شده بود کلاه پهن نمدی، کفش‌ها، جوراب‌ها، کمربند، کیسه، ساعت، انگشتر و مهر او را غارت کرده بودند. اکنون جز یک پیراهن زیرجامه، شلوار، جلیقه و عرق‌چین بر تن رنجور "سرباز عقیده" چیزی باقی نمانده بود.
حالا دیگر خورشید کاملاً بالا آمده بود. در گرمای خفقان‌آور تابستان تبریز تنفس مشکل بود. هوای سوزان برای ریۀ محکوم کفایت نمی‌کرد. ابراهیم احساس می‌کرد که سخت محتاج هوای پاک و نسیمی خنک است ولی افسوس که هوای شهر از مدّت‌ها قبل در آلودگی و فساد بود. ابراهیم به سختی نفس می‌‌کشید و هوای خفقان‌آور را با ناله‌های بریده‌بریده در داخل شش‌ها فرو می‌برد. به نظر ابراهیم چنین می‌آمد که دیگر زنده نیست بلکه در فرا ‌دید رؤیاها و خیال‌های جاودانی قرار دارد. سر و صداهایی که در اطرافش به پا شده بود نمی‌شنید، به نظرش می‌آمد که در جهان دیگری است پر از آرامش و خوشی. بدنش را آنقدر شکنجه داده بودند که دیگر درد و رنج احساس نمی‌‌کرد. فکر می‌کرد که به هر حال از بار حیات آزاد شده است. به نظرش می‌آمد که او بر روی زمین، تن دردمندش را به دست جلّادان سپرده و خود در اوج و از بلندی، دور از دسترس جلّادان ناظر کار آنهاست. نه دشنام‌ها و شماتت‌ها و پوزخندهای آنها را می‌شنید و نه فحش‌ها، ناسزاها و هیاهوی‌شان را. مشت‌ها و لگدها دیگر هیچ کدام بر تن او کارگر نبود. تن زندۀ ابراهیم تبدیل به کالبدی بی‌جان شده بود، تن از هوش‌رفته که اگر رها می‌شد مثل یک تکّۀ چوب بر زمین می‌افتاد.
وقتی دست و پای محکوم را بستند سیّد موسی فریاد‌زنان گفت:
- پتک‌ها و میخ بزرگ بیاورید. پتک‌داران را خبر کنید.
فرمان سیّد موسی فوراً عملی شد. راه را باز کردند تا پتک‌داران وارد شوند. وقتی جماعت میخ بزرگ سهمناک و پتک‌های هراس‌آور دژخیمان را دیدند ناگهان از ترس جا خوده غرق سکوت شدند. بی‌رحمی و قساوت غیر قابل تصوّری که باید در مورد آن تن بی‌دفاع نیمه‌جان عملی می‌شد همه را در سکوت سنگین و تأثّری خفه و عمیق فرو برد.
جماعت که تا به حال طالب دیدن ماجرایی بودند و ناآگاهانه مجازات ابراهیم را می‌خواستند حال با مشاهدۀ واقعیّت، و سهمگین بودن حادثه به خود آمدند. بعضی روهایشان را بر گرداندند، برخی چشم‌ها را بستند تا آن صحنۀ دلخراش را نبینند، دانه‌های اشک از چشمان بعضی دیگر بر چهره‌ها غلتید، عدّه‌ای آهسته راه خود را گرفته و رفتند. نفس جماعت سنگین و خفه و فشرده بود. لحظات مرگبار و وحشت‌زا سکوت را به حدّ نهایت رسانده بود. صدا از هیچ‌کس بر نمی‌خاست
در این هنگام سیّد رضا جلّاد، حکم مجتهد را از جیب قبایش درآورد و نزدیک محکوم آمده به صدای بلند گفت:
- مشدی ابراهیم، ابراهیم، آی ابراهیم، ابراهیم. و باز لگدی به پهلوی او زد.
ابراهیم از صدای فریاد سیّد رضا و از شدّت لگدی که به پهلویش خورده بود به هوش آمده چشم‌هایش را باز کرد دو باره خود را در میان جمعیّت یافت، تمام حواس خود را جمع کرد. سیّد رضا فریاد زد:
- ابراهیم، این دستور آقاست که برای آخرین ‌بار به تو پیشنهاد می‌شود به باب نفرین و توبه کنی. این تنها راه نجات تو از مرگ است. لعنت کن آن مرتد را و نگذار خون راه بیفتد.
ابراهیم که مثل مجسّمه خشک و بی‌حرکت افتاده بود به جای آنکه حرفی بزند نگاه عمیقی به صورت سیّد رضا انداخت. سید رضا پرسید:
- هان؟ چه می‌گویی منتظر جوابت هستم.
و دیگر حرفی نزد. دو باره سکوت عمیقی حکمفرما گشت. محکوم توی چشم‌های او نگاه کرد و گفت:
- پیرو بهاءالله هرگز نمی‌تواند نفرین کند. قرآن مجید هم منع کرده است. بهائی نمی‌تواند به همنوع خود اهانت کرده او را نفرین نماید. خدای عشق او را چنین تعلیم داده است. بهتر است بمیرم تا به عقیدۀ خود خیانت کنم، من از شما نمی‌ترسم، من از مرگ واهمه ندارم. آی مردم در تمام عمرم حتّی یکبار ناسزا نگفته‌ام، به یک دینار کسی چشم ندوخته‌ام، نه تنها دوست و همسایه، بلکه دشمنان خود را هم دوست داشته و دسترنج زندگانی سی‌ساله‌ام را به طور مساوی بین فرزندان و همسایگان فقیرم تقسیم کرده‌ام تا بتوانند اطفالشان را تغذیه کنند و سواد یاد بدهند.
من به عنوان یک جنایتکار نمی‌میرم. مرا می‌کشند به خاطر اینکه دزد و آدمکش نیستم...
مرا به خاطر مرتکب شدن جرم و جنایت نسبت به هم‌نوع خویش نمی‌کشند. مرا به خاطر آن می‌کشند که همۀ مردم را بدون استثنا دوست داشته‌ام...
برای من فرقی بین مسلمان و گبر و ارمنی و یهودی نیست. من همه را به طور مساوی دوست داشته‌ام...
مرا به خاطر عشق بی‌مرز و حدّم می‌کشند، من به حکم مجتهد بد‌سرشت خواهم مرد ولی اگر تمام مجتهدان ایران و جهان و نوکرانشان دست به دست هم دهند هرگز نمی‌توانند این عقیدۀ بزرگ اخوّت و برادری را که من از فدائیانش هستم و اکنون در راهش شهید می‌شوم از بین ببرند...
من به مجتهد اهانت نمی‌کنم، چشم و عقل او هرگز حقیقتی را که بهاءالله بشارت داده ندیده و قادر به درک آن نیست. من همه‌تان را می‌بخشم، حتّی شما که مرا به کشتن دادید.
مردم فکر می‌کردند که ابراهیم با تمام این حرف‌ها سرانجام توبه نموده و با عذرخواهی خود را از شکنجه و مرگ خلاص خواهد کرد. حتّی سادات و طلّاب و جلّادان هم بهت‌‌زده به این حرف‌ها گوش می‌دادند و با بی‌صبری منتظر آخرین کلام ابراهیم بودند. امّا وقتی او با اصرار و با صدای بلند اعلام کرد که تن به کفر‌گویی نمی‌‌دهد، قلب‌ها متزلزل شد، سیّد رضا به خود آمد و گفت:
- ترا برای موعظه و گمراه کردن مردم اینجا نیاورده‌اند. خلاصه بگو، باب و بهاءالله را نفی می‌کنی و به آنها بد می‌گویی یا نه؟
- من مبشرّین عشق و پیامبران صلح و دوستی را می‌پرستم. من پدر روحانی خود را ستایش می‌کنم، من هرزه‌گو نیستم، من به خاطر جلال و محبّتشان حاضرم ...
- خفه شو احمق، صدایت را ببر.
سیّد رضا این را گفته و چنان ضربۀ محکمی بر پهلوی ابراهیم که اینک نیمه خیز شده بود زد که محکوم نقش زمین گردید. جلّاد بلافاصله نزدیک آمد، او را روی کتف خواباند، با انبر میخ بزرگ آهنی را گرفت، به کمک جلّاد دیگر سینۀ ابراهیم را باز کرد و لبۀ تیز میخ را روی سینۀ او گذاشت و به پتکداران اشاره کرد که جلو بیایند.
ابراهیم نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:
- ای بهاءالله، ای بهاءالله این مزدوران را ببخش، اینها نمی‌فهمند و ملتفت نیستند که چه می‌کنند. پول سیاه چشمانشان را کور کرده است...
هنوز حرف آخرش را به پایان نرسانده بود که ضربۀ محکم پتک سر میخ را در قلبی که دوستدار بشریّت بود فرو برد و بدنش را سوراخ کرد. خون مثل فوّاره از محلّ قلب بیرون جهید و قطره‌های آن بر سر و صورت اطرافیان پاشیده شد. با ضربه‌‌های دوم و سوّم میخ در زمین فرو رفت ولی آن موجود شریف و انسان‌دوست اینک چیزی حس نمی‌کرد.
ساعتی بعد جلّاد همراه با چند نفر از طلّاب جسد ابراهیم را از کوچه به کوچه کشیده نزدیک سیلابکند که رسیدند آن را بلند کرده از پل کفتر به رودخانه که حالا خشک بود و آبی نداشت پرتاب کردند.
جعفر نیز در میان آنها بود ولی هرچه کرد نتوانست به جسد دست بزند و یا در غلتاندن آن به پایین دخالتی کند. او در قهوه‌خانه‌ای که روبروی پل قرار داشت نشست و منتظر پایان یافتن این وحشیگری بود. جماعت پس از انداختن جسد چند سنگ نیز به آن پرتاب کردند، فحش و نفرین گفتند، از بالای پل تف به سوی جسد انداختند و کم‌کم راه خود را گرفته متفرّق شدند. اما جعفر جلوی قهوه‌خانه نشسته بود و این منظره را تماشا می‌کرد.
بعد از رفتن طلّاب، چند نفر از اهل محل و بچّه‌‌ها روی پل جمع شدند و با کنجکاوی سر می‌کشیدند و بلافاصله با وحشت راه خود را گرفته می‌رفتند. چند بار سگان ولگرد و گرسنه نزدیک جسد شدند، بو کشیدند و می‌خواستند آن را پاره‌پاره کرده بخورند ولی جعفر هر بار با پرتاب سنگ فراریشان داد.
جعفر نمی‌دانست چرا آنجا نشسته، پاهایش قادر به حرکت نبود. گویی وظیفۀ خود می‌دانست که از این جسد محافظت کند. اینک کاغذهایی که از دکّان ابراهیم برداشته بود می‌خواند، هرچه بیشتر می‌خواند علاقه‌اش بخواندن آنها بیشتر می‌شد. آن نوشته‌ها روح تازه‌ای به جعفر می‌بخشید، افق‌های تازه‌ای جلوی چشمش باز می‌کرد. تاریکی فرا رسید. جسد ابراهیم را جز جعفر دیگران به فراموشی سپردند. بار دیگر شلیک توپ‌ بر سر شهر شروع شد و صدای تفنگ‌ها امان از مردم گرفت. هرکس به فکر کار خویش بود جز جعفر، که به هیچوجه نمی‌خواست از پل دور شود. قهوه‌چی هم قهوه‌خانه را بست و به منزل خود رفت امّا جعفر سرگردان بود و نمی‌دانست به کجا برود و کدام راه را پیش گیرد.
صحنۀ جهنّمی کشتن ابراهیم تأثیر عجیبی بر روی جعفر گذارده بود. گویی خوابی وحشتناک دیده بود، امّا وحشتناک‌تر آنکه او بیدار بود و همه چیز را از اوّل تا آخر دیده بود. رفتار ابراهیم در اعماق روح جعفر طوفانی بر پا کرده بود. دلش اکنون به حال آن محکوم مظلوم می‌سوخت، آن میخکوب‌شده را حالا به حدّ پرستش عزیز می‌شمرد و دوست می‌داشت. مگر نه آنکه به نیکوکاری و مهربانی ابراهیم ایمان داشت، پس چرا در کشتن آن بی‌گناه شرکت کرد؟ آن شخص اکنون آنقدر برایش عزیز و گرامی بود که حالا حاضر نبود یک لحظه از کنار جسدش دور شود، نه می‌‌خواست ببیند که سگان گرسنه بدن آن بی‌گناه را تکّه‌تکّه کنند. پیوندی قوی و عجیب بین قلب خودش و آن جسد بی‌قلب احساس می‌کرد که علّتش بر خود او هم مجهول بود. آیا احساسات و عواطف انسانی بود که نمی‌‌گذاشت او جسد مقتول را رها کرده و به دست سگ‌های گرسنه بسپارد؟
جعفر برای نخسین بار نوشته‌های بهاءالله را می‌خواند. بارها و بارها آنها را خواند. می‌خواست ببیند چه چیزی در آنهاست که مجتهد را مجبور به قتل آن مرد مهربان کرده، چه چیز باعث شده بود که او آن عمل زشت را انجام دهد. فکر می‌کرد اما به نتیجه‌ای نمی‌‌رسید. او بینش و برداشت خودش را از دین، با ایمان ناگسستنی و قوی ابراهیم مقایسه می‌کرد و مضطرب می‌شد. وقتی برداشت‌ها و خواسته‌هایی که او و سایر طلّاب و مجتهدش داشتند با نوشته‌هایی که اینک بر قلبش می‌فشرد مقایسه می‌کرد، پندارها و اعتقادات سست‌پای خودش را حقیر و افکار بهاءالله را پر شکوه و زیبا می‌یافت.
اینک هوا تاریک شده و ظلمت همه جا را فر ا گرفته بود. جعفر خود را به کنارۀ خندق سیلابکند رساند، از آن فرود آمد، عبایش ر اروی زمین پهن کرد، جسد ابراهیم را که مسلمانان آن را نجس می‌شمردند در آن پیچید، بی‌اختیار خم شد پیشانی ابراهیم را بوسید، آن را در آغوش کشید و آمادۀ بردن آن شد.
می‌خواست جسد را بلند کند که ناگهان چهار جوان به او نزدیک شدند. جعفر ترسید، فکر کرد که شاید طلّاب باشند و می‌خواهند او را هم محکوم کنند. امّا جوان‌ها سلام کردند و خواهش نمودند که زحمت به خاک سپردن جسد را بر عهدۀ آنها بگذارد. آنها از بستگان ابراهیم بودند که در انتظار تاریک شدن هوا برای بردن جسدش در گوشه‌ای پنهان شده بودند. جعفر خیالش راحت شد. جسد را به آنها سپرد و با احتیاط پرسید که آیا می‌تواند باز آنها را ببیند؟
جعفر با آن افراد دوست شد، در منزل و مجلس‌شان راه پیدا کرد و خواهش کرد که اصول آن دیانت را برایش شرح دهند. از عشق به همۀ مردم جهان، از صلح و راستی و از آرامش جاودانی برایش بگویند. جعفر به زودی به دیانتی پیوست که آرمانش بوجود آوردن بهشت و ملکوت خدا بر روی زمین است. جعفر از مبلّغین از جان گذشتۀ مذهب بهاءالله شد.
به این گونه سر‌انجام عقیده پیروز گشت.




[1] آترپیت Aterpet نام مستعاری که سرکیس مبایجیان برای آثار خود انتخاب نموده ظاهراً همان کلمه ایرانی آذربَد است که به زبان پهلوی Aturpat به معنای نگهبان آتش می‌باشد. انتخاب این نام حاکی از علاقه و توجّه نویسنده به فرهنگ و ادیان ایران است.

سایر دسته بندیها

Comments

حسین's picture

حسین said:

با عرض تحییت و آرزوی توفیق این متن بسیار جالبی است که می توان در اخیتار خوانندگان گوناگون قرار داد اگر ممکن باشد به فرمتی روی سایت گذاشته شود که امکان پرینت آن ممکن باشد یعنی مثل یک کتاب با جلد و کامل قابل پرینت باشد بسیار مقید خواهد بود لطفا عنایت بفرمایید

Add new comment

Image CAPTCHA
سایت آئین بهائی با کمال سرور به استحضار هم وطنان عزیز و شریف در ایران و خارج ایران می رساند که امکانی را فراهم نموده است تا همه فارسی زبانان اعم از ایرانی و غیر ایرانی بتوانند برای مطالعه و تحقیق درباره امر بهائی به صورت آنلاین و از طریق نرم افزار اسکایپ سلسه کتب روحی را مطالعه نمایند.
برای توفیق در این امر کافی است نرم افزار اسکایپ را روی گوشی و یا کامپیوتر خود داشته باشید. این امکان جدید از آن جهت اهمیت دارد که دوستان عزیز فارسی زبان در سراسر عالم به خصوص در کشور مقدس ایران در تمام شهرها و روستاهای دوردست که امکان تماس با جامعه بهائی را ندارند می توانند از این طریق به صورت آنلاین و امن با یکی از راهنمایان بهایی کتب روحی را در گروه مطالعه نمایند.
از دوستان علاقه مند تقاضا می نماییم آدرس یا آی دی اسکایپ خود را از طریق مکاتبه با ایمیل سایت آئین بهائی به آدرس info@aeenebahai.org در اختیار ما قرار دهند. سایت آیین بهائی نحوه شروع دوره مطالعات کتب روحی را از طریق اسکایپ با شما هماهنگ خواهد نمود.
 
شما می توانید سوالات و نظرات خود را در رابطه با دیانت بهایی از طریق آدرس ایمیل info@aeenebahai.org برای ما ارسال بفرمایید. همچنین برای دریافت آخرین مطالب از کانال رسمی وب سایت آئین بهایی در تلگرام استفاده نمایید. برای جستجو شناسه کاربری aeenebahai1 را در نرم افزار تلگرام جستجو کنید.