به یاد آن عزیزانی که جان بر کف
وبا شوق و شعف
از تنگنای این جهان رستند
بیاد آن شهیدانیکه
در اوج غرور و سربلندی
از همه دار و ندار خویش بگسستند
و چشم خویش را
بر روی هرچه بودشان
تا همسر و اولاد بر بستند
به یادآن همه گلها که تا هستم
زبوی عطرشان مستم
شبی خاموش و تنها
بس پریشان حال و خونین دل
به بالین سرنهادم
طایر اندیشه را پرواز دادم بر فراز قله های دور
از آن هم فراتر
تا به اوج آسمانها،کهکشانها
تا بدانجایی که از مرز خیال و وهم هم بگذشت و برتر شد
و پلک چشم هایم نرم نرمک روی هم بنشست
نمی دانم چه شد ،اما تو گوئی مرغ نا آرام فکرم
پرزنان از حول و حوش این جهان خاک بیرون شد
و رنگ زندگی در پیش چشمانم دگرگون شد
شدم در عالم دیگر جهانی سربسر زیبایی و پاکی
جهانی دور از جنجال های عالم خاکی
جهان خوب افلاکی
دریغ اما ،دریغ اما
توان آن ندارم تا بگویم آنچرا دیدم
ملائک ،یک به یک با من سخن گفتند ولی من بر زبانم مهر خاموشی
و در ژرفای آن دنیای پرغوغای مدهوشی
یکی شان روبمن پرسید
هان اهل کجائی ،ای غریب خسته ی خونین جگر اینجا چه می خواهی؟
ولی او پاسخی نشنید و من بسیار کوشیدم که حرفی بر زبان رانم زبانم وا نشد اما
یکی دیگر از آنها خنده بر لب بر سرم دستی کشید و گفت:
ای آشفتهء بی همزبان اینجا چه میخواهی؟
دوباره باز کوشیدم،زبانم وانشد اما
نگاهی کردو خندان گفت:
ای سرگشته ی آزرده جان
آیا تو در این جا پی گمگشتگان خویش می گردی ؟
دلم فریاد زد آری ،بلی ،آری
بگو بی وقفه از آنها،اگر نام و نشان داری
زبانم وا نشد اما
و ناگه گریه سر دادم
ملائک،ساکت و مبهوت
گاهی بر من و گاهی به یکدیگر نظر کردند
و من پنداشتم گمگشتگان را هم خبر کردند
در اوج بیقراری،از میان هاله ای از نور و زیبائی
نوائی دلنشین گفتا:
بگو هان ای غریب خسته در اینجا،چه میجوئی؟چه میخواهی؟
برآوردم زسوز سینه ام آهی
و بعد از مختصر مکثی،به زحمت عاقبت گفتم:
بدنبال شهیدان،کوبه کو افتان و خیزانم
غریبی خسته ام،در جستجوی آن عزیزانم
بدنبال همان گلها که بیرحمانه پرپر شد
بدنبال کبوترهای معصومی که با دست ستمکاران دون
در خون پاک خویش غلتیدند میگردم
بدنبال پرستوهای سرمستی
که از فصل بهاران مژده میدادند میگردم.
کلامم بود بر لب همچنان
ناگه ز پیش دیدگانم پرده ای بیوقفه بالا شد
تنم لرزید و اشک شادیم چون سیل جاری گشت
و من بییخود ز خود ، غرق تماشا محو آن دنیا
سراپا جذبه و شوق و شعف بودم
نمی دانم چه دیدم
وسعتی دیدم که در پندار هم هرگز نمی گنجد
سراسر نور و زیبایی
گلستانی پر از گل ، جای جایش چشمه ها جاری
ز شوق و شور مرغان هر طرف غوغا
هوا جانبخش و عطر آگین
نسیمی روح پرور بوسه میزد بر رخ گلها
به پا در هر طرف از شور و شادی بود محفل ها
زمین مفروش از دنیا ومن محو تماشا پیش میرفتم
صدائی مهربان و آشنا ناگه بگوش آمد
به بالاتر نگه کردم
شهیدان را یکایک در حریم کبریا دیدم
همه در اوج شور و جذبه مست از باده ی دیدار
همه بر عرش اعلی ، در جوار رحمت کبری
نشسته صف بصف ،پهلو به پهلو ، واله و شیدا
نشان عاشقی در چشم هر یک کاملا پیدا
به لبهاشان تبسم ، چهره هاشان شاد و نورانی
و غرق شور و حال و وجد لذت های روحانی
و من همچون غریبی سرد و سنگید راه می رفتم
شدم نزدیکتر ،نزدیکتر ،تا آستان رفتم
ولی یکباره وا ماندم تو گوئی پای من خشکید
تقلا هر چه کردم بی ثمر افتاد
که پایم را دگر یارای رفتن نیست ، دانستم
بلی من تا جوار بارگاه کبریا رفتم
عزیزان آن طرف من این طرف تر
در دلم غوغا برویم باب رحمت بازاما پای من بسته
دلم خونین تنم خسته
بخود گفتم حریم کبریا و پای من ؟ هرگز
توکل بر خدا باید به سر داخل شدن شاید
دریغ اما، دریغ اما...
که آن هم بیگمان کاری نه آسان بود
حقیقت را بگویم پای با سر هر دو یکسان بود
من از این کوشش بی حاصل خود خسته و مانده
و در اندیشه ی راهی بر آوردم دگر بار از جگر آهی
در این اثنا ، صدائی گرم و گیرا
از کجا آمد نفهمیدم پیامی این ندا در داد
ترا حد تا همین جا بود تا بیرون !
ترا حد تا همین جا بود تا بیرون!
شدم از این ندا دلخون تر از دلخون
ز دل فریاد کردم هان ، چه می گوئی؟
ز بیرون تا درون آنقدر راهی نیست
دو گامی ،چند گامی ،مختصر راهی
بگفتا بسته ای پیمان اگر آری
حریم کبریا میعاد گاه اهل پیمان است
نپنداری که این ره آنقدر ها سهل و آسان است
بدان این کار بازی نیست اینجا صحبت جان است
بگفتم شرط آن؟
گفتا وفا داری؟
صلا دادم ،بلی ، آری
هم اینک این من و این مهر در دستم
بده پیمان که از پیمانه ی عشق و وفا مستم
بگفتا: مهر آن با خون خود باید زدن
عجب! با خون خود با، خون خود
یعنی که خون من؟
چو اسم خون شنیدم ناگهان چشمم سیاهی رفت
و رنگ چهره ام از ترس و وحشت کهربائی شد
و بین ما بماند ، یک دو گامی هم عقب رفتم
و دیگر حرف پیمان را رها کردم!
در آخر، در کمال یاس و در اوج پریشانی
عزیزی زان عزیزان را صدا کردم
تبسم کرد و پیش آمد
نگاهش با محبت، مهربان و پر شفقت بود
نگاهم کرد آن سانی که می پرسد
چه می گوئی؟
بگفتم در حریم قدس جانان از چه ره وارد شدن باید؟
به پا یا سر؟
تبسم کرد و ساکت ماند
دانستم که پاسخ را نمی خواهد بگوید گر چه می داند
ولی من باز پرسیدم
بگو با پای یا سر با کدامین؟
گر چه من از هر دو واماندم!
تبسم کرد و ساکت ماند و قدری با تامل گفت
رفیق مهربانم ،بی سر و بی پا !
چه در آن جا نه با سر می توانی رفت نی با پا
فقط از راه دل! آری ز راه دل
به پای عشق و ایمان، گرچه دشوار است
ولی تنها بدان این چاره ی کار است
ز راه دل بپای عشق و ایمان!
نگاهم بر نگاهش بود و من خاموش
او در آن طرف ، من اینطرف تر
ناگهان برقی جهید و پرده پایین شد!
و من در عمق بهت خویش از دل گریه سر دادم!
و در اندک زمانی ،
باز شب بود و من تنهائی و یک کوه غم بر پیکری بی جان
Loading Video...
Download شبی در عالم رویا
Add new comment