بر بال خیال تا عصر رسولی - حکایتی از نحوه ایمان همسر و دایی حضرت باب
میرزا آقا خواهر زاده همسر رب اعلی از خدیجه بیگم که او را خاله خانم صدا می کرد، درخواست می کند قصه عروسی شان را تعریف کند. همیشه قصه از خوابی شروع می شد که خاله خانم در سیزده سالگی دیده بود: «توی خواب دشت سبز بی انتهایی را دیدم که تا چشم کار می کرد چمن بود و گل های رنگارنگ، خیال می کردم که این دشت و این فضا و هوای دل انگیز در عالمی غیر از این عالم است... و او را دیدم که در حال نیایش بود توجه او به خداوند، صورتش را چنان درخشان و تابنده کرده بود که از شدت نور آن از خواب بیدار شدم... و قلبم از شادی لبریز بود. با اینکه با هم نسبت فامیلی دوری داشتیم و در کودکی همسایه و هم بازی بودیم، ولی سال ها بود...