بنای ظلم ویران باد
رفیقا چشم من تا پیش پایم را نمیبیند
چه تاریک است و وهم آلود،سحر دور است و نا پیدا
زمین در وحشتی سنگین فرو رفته ست
و سقف آسمان از اختران سیمگون خالی است
پریشان خاطرم امشب چنان روح زمان از ظلم آزردست
که رخسار جهان غمگین و پژمرد ست
مگر باری تعالی خلق را از یاد خود بردست؟
مبادا چهرهء خورشید افسردست
که صبح روشن امید در راه سفر مردست
مبادا کاسمان را بعد از این خورشید یا مه نیست
مبادا کاین شب تاریک را در پی سحر گه نیست
رفیقا چشم من تا پیش پایم را نمیبیند
زمین در وحشتی سنگین فرو رفته ست
گل مردانگی را رنگ و بو رفته ست
شرف را آدمیت را به یغما آبرو رفته ست
زمین در ماتم است و آسمان در بهت و خاموشی
صدائی گر در آید غرش بمب است و طیاره
صدای ناله های مرگ آدم های بیچاره!
پریشان خاطرم امشب نفس در سینه وا مانده
و دل بازیچه ی هیچ آرزویی نیست
جهان ارزانی جمع جهان داران
تمام زندگی قربانی یک لحظه با یاران
هزاران لعنت و نفرین به نیرنگ ریاکاران
زدست ظالمان فریاد بنای ظلم ویران باد
در این کنج خراب آباد فرسودم
من و این چشم خون پالا
من و جان تب آلودم چه پرسی از کجا و کی
سر ساقی سلامت ساغرت خالی مباد از می!
فایل ضمیمه
پیوست | اندازه |
---|---|
بنای ظلم ویران باد.pdf | 63.38 KB |
افزودن دیدگاه جدید