جمال ابهی در سیاه چال
خدایا از حسرت دلم آب شد جگر از غم یار بیتاب شد
چه میبینم ای پاک یزدان من خداوند رحمان و منان من
خدایا تو دانی که او چون خداست جهان را بامر خدا پادشاست
چرا نور پاینده پنهان بود چرا شمس ابهی به زندان بود
چرا گردنش در غول دشمن است چرا پای او در خم آهن است
چرا دست پاکش درون لجن چرا خسته جان است و خسته بدن
چرا نور حق در سیه چال هست چرا حق گرفتار دجال هست
چرا کند سنگین به پای بهاست چرا حلقه بر گردن شاه ماست
چرا خاک در چشم من نیست پس چرا آتشم در بدم نیست پس
چرا دل هنوز ای خدا زنده است چرا ماه و خورشید تابنده است
چرا در فلک روی مه روشن است چرا سنبل و لاله در گلشن است
چرا آهوان را خرام است باز چرا زندگی را دوام است باز
خدایا دو چشم مرا کور کن مرا زنده در خاک مستور کن
که دیگر نبینم شب و روز را بزندان مه گیتی افروز را
خدایا تو دانی دلم خون شدست غم دل ز اندازه بیرون شدست
به آه و به وای و به افسون دل دل خون من همره خون دل
جهان را چو سحرای محشر کند بفریاد گوش فلک کر کند
که محبوب دل های پاکان بهاست
شه لامکان نور یزدان بهاست
فایل ضمیمه
پیوست | اندازه |
---|---|
جمال ابهی در سیاه چال.pdf | 59.7 KB |
دیدگاهها
Nader Sh Khorrami :
افزودن دیدگاه جدید