حضرت نیّر و جناب سینا

نیّر و سینا دو ستاره ی درخشانند که از افق اصفهان طالع شده اند. این دو برادر از سلسله ی سادات موسوی و به موجب شجره نامه ای که در خانواده ایشان موجود است بیست و یکمین فرزند امام موسی کاظم علیه الصّلوة و السّلام می باشند. نیّر برادر بزرگتر در سال 1262 هجری قمری (مطابق با 1846 میلادی) در اصفهان و سینا پس از دوسال و چند ماه در سال 1264 هجری به دنیا آمد. اسم نیّر محمود و سینا نامش حاج سیّد اسمعیل بود و هر دو تا اوایل ایّام یعنی تا قبل از فوز به شرف ایمان به نام مادریشان نامیده می شدند ولی پس از ایمان به نیّر و سینا موسوم شدند و در الواحی که از لسان عظمت به اعزاز آن دو بزرگوار نازل شده به همین نام سرافراز گردیدند.

مادر نیّر و سینا زنی مؤمن و صالح بود و به قرائت قرآن و اذکار و نماز خصوصا به دعای سحر ماه مبارک رمضان علاقه مند بود و به جای گردنبند تسبیح را به گردن می انداخت. اغلب شب ها را به دعا و مناجات می گذرانید و در رعایت حال حیوانات می کوشید چنانکه در آب برای تغدیه ماهیان نان میریخت و برای مورچه و بلبل توت خشک می کوبید و به سگ های گرسنه نان و آبگوشت می داد و به فرزندان خود مرتبا می گفت که حضرت صادق علیه السّلام فرموده اند هر که دعای عهدنامه را چهل مرتبه در صبح بخواند از یاران قائم ما باشد و اگر پیش از ظهور حضرت بمیرد، خداوند او را از قبر بیرون می آورد و در خدمت حضرت قائم خواهد بود، از این رو من از شما انتظار دارم که چهل صباح آنرا بخوانید زیرا فرموده ی امام حق است. نیّر و سینا امر مادر را اطاعت کردند و عاقبت به طوری که شرحش خواهد آمد به امر اعظم ابهی مؤمن شدند و بعد مادر خود را تبلیغ کردند و آن زن به شرف ایمان فائز شد و در سبیل حضرت ذی الجلال دچار بلیّات گوناگون گردید و در کمال استقامت و حسن خاتمه در هشتاد سالگی به جنّت جاویدان صعود کرد. شیرین جهان خواهر جناب نیّر و سینا نیز به وسیله ی برادران به موهبت ایمان فائز شد. این خاندان اهل ذوق و عرفان و پای بند دین و ایمان بودند.

رفقا ی نیّر و سینا در عالم اسلامی شعرای نامی اصفهان بودند و خود آنها نیز شعر می سرودند. آن ایّام در همسایگی نیّر و سینا جوانی می زیست که در ذوق شاعری بین اهل محل انگشت نما و از لحاظ طبع روان خصوصا در غزل سرایی مورد توجه عموم بود و آن جوان از مشهورترین شعرای بهایی جناب نعیم است. نیّر و سینا از طفولیت با نعیم دوست و مأنوس بودند. و اغلب اوقات به واسطه ی موافقت طبع و فکر با یکدیگر به سر می بردند.

قبل از اینکه نیّر و سینا به طور رسمی و علنی ایمان آورده باشند مدت پنجاه و پنج روز به زندان می افتند. نیّر و سینا منزلشان محلّ آمد و شد عرفا و کیمیاگران بود و از یکی از دوستانشان که در ضرّابخانه کار میکرد خواستند که آلتی را که با آن پول نقره را سکّه می زنند ببینند و آن آهن بعد از مدت ها در ذغالخانه آنها افتاده بود تا آنکه سبب سوء ظنّ یک آشپز نمک نشناس، و چاپلوسی او به ظلّ السلطان فرزند ارشد ناصرالدّین شاه و دستگیری نیّر و سینا گردید و از نوادر اتفاق اینکه در حدود قزوین و زنجان معدن طلایی کشف شد و همین که شاهزاده آن آهن را ملاحظه کرد و عرایض اغراق آمیز آن آشپز را شنید به خیال معدن طلا افتاد و اظهار شادی کرد و دستور داد نیّر و سینا را دستگیر کنند.

اما کیفیت ایمان آوردن جناب نیّر و سینا چنین است: جناب نعیم با نیّر و سینا دوست صمیمی بودند و از هر در صحبتی به میان می آمد علی الخصوص در مورد اختلاف مذاهب و ادیان، و می گفتند که به دلایل عقلی امروز اثبات شده است که نباید جمیع ادیان و مذاهب حق باشند و واضح است که نباید کل باطل باشند لابد در میان این طوایف و ملل مختلفه حقیقتی و حقّی موجود است ولی چه باید کرد که از عهده ی تشخیص حقیقت برنمی آییم و دارای آن قوه نیستیم که بتوانیم حق را از غیر حق تشخیص دهیم و فرق بگذاریم و از هر نفسی که بپرسیم خواهد گفت که حقّ حقیقی معنوی در دست من است و دیگران بر باطل رفته اند. جناب نیّر و سینا و نعیم هر سه معتقد بودند که آن حقّ حقیقی در میان طوائف اسلامی است ولی چه کنیم که از نظر ما پوشیده و پنهان است و تشخیص حق از باطل از قوه ی ما خارج است پس پناه به خدا باید برد و رو به درگاه هدایت کننده ی گمراهان باید نمود تا او راه بنماید و الّا مرغان ضعیف با این بالهای شکسته چگونه قادریم که در این فضای غیر متناهی پرواز نماییم و راه به آستانهء مقدّسهء الهی بیابیم. باری دو برادر با جناب نعیم و سایر رفقا معاهده بر این قرار گرفت که در مقام تحقیق برآیند و طلب و جستجو کنند و هر کدام که راه راست و صراط مستقیم را پیدا نمودند به سایر رفقا ارائه دهند و همدیگر را خبر کنند. سپس در سال 1297 قمری (مطابق با 1880 میلادی) نیّر و سینا با بعضی از رفیقان به سمت تبریز حرکت کردند و گوش هریک منتظر این بود که ندای الهی را از جهتی بشنود و از لسانی کلمه ی حقّی که جاذب است بشنود. در کاشان چند روزی توقف شد و اثری به ظهور نرسید. جناب سینا کاغذی به جناب نعیم ارسال کرد و به مناسبت حال اشعاری سرود: (ذکر خراسان در این شعر نظر به این است که قبل از این، سه مرتبه به خراسان سفر کرده بودند ولی بویی از امر اعظم و نباء عظیم به مشام نرسیده بود.)

عشق تو ما را به کوه و دشت دواند
گاه کشاند مرا به سمت خراسان

گرد جهانم به عزم گشت دواند
گاه به سر حدّ ملک رشت دواند

            سپس به طرف تبریز حرکت کردند و از زنجان به آن طرف در بین راه جناب آقا میرزا اسدالله تفرشی را که عازم تبریز بود ملاقات نمودند. چون جناب مذکور ایشان را طالب مطالب حق یافتند، بعضی از مقامات امر جدید را بدون ذکر اسم و رسم بیان نمودند. جناب نیّر و سینا همین قدر دریافتند که جناب میرزا اسدالله از این طایفه اند یا اینکه از این امر مطّلعند. سپس جناب میرزا اسدالله نظر به مناسبتی اشاره ای به ظهور مبین نمودند و مقدار کمی باعث اطمینان گشت ولکن چیزی مفهوم نگردید تا اینکه در تبریز خدمت جناب میرزا عنایت الله علی آبادی مازندرانی رسیدند و ایشان با حکمت قواعدی مرغوب چنانکه باید و شاید کلمه ی مبارکه ی الهیه را القا فرمودند و آیات مبارکه ای که از سماء عزّ الهی نزول یافته بود را تلاوت کردند که سبب اطمینان شود. میرزا اسدالله فرمودند بر حسب سفارش میرزا عنایت اسباب ملاقات شما را با احبّای این سامان فراهم خواهم نمود ولکن ایشان دیگر ملاقات نشدند و به وعده ی خود وفا ننمودند. نیّر و سینا چندی در تبریز توقف نمودند تا آنکه حاجی سیّد میرزا و برادرش با چند نفر دیگر عازم مکّه معظّمه شدند. سپس جناب نیّر و سینا به سمت اصفهان حرکت نمودند و به خاطر اطلاع کمی که از امر جدید داشتند در بین راه خدمت هیچیک از احبّا مشرّف نشدند به جز اینکه در سِن سِن کاشان، جناب محمد بیک را ملاقات نمودند در حالیکه تب سختی داشتند با این حال شب را در منزل ایشان به سر بردند و هنگام سحر به سوی اصفهان حرکت کردند و هنوز آن تب باقی بود. اول کسی که به عیادتشان آمد جناب میرزا نعیم بود و به جز القای کلمه ی الهی سخن دیگری گفته نشد. بعد از جناب نعیم شخصی که خود را از بزرگان آن محل می دانست به دیدن آمد و جویای احوال سفر جناب نیّر و سینا شد، جناب سینا هم جواب ایشان را به صورت عرفانی بعضی را به نظم و بعضی را به نثر و بعضی را به طور قافیه پردازی پاسخ دادند و در این ضمن بعضی کلمات که حاوی اثبات امر الهی بود از جناب سینا شنیدند. همین شخص بعد از ملاقات با جناب سینا نزد جناب نعیم رفت و گفت شکی نیست که حالت سینا در این سفر دگرگون شده و سخنان او تغییر یافته و عقاید او نوع دیگر شده، تو ملاحظه ی خود را داشته باش و عقاید خود را محکم نگه دار. جناب نعیم از گفتگوهای اعتراض آمیز او در این امر ثابت تر و راسخ تر گردید. همچنین آقا محمد تقی سده ای و سایر رفقای جناب نیّر و سینا که عدّه ی زیادی بودند به ملاقات می آمدند و مطالب امری بر آنها القا می شد و وقوعات ظهور برای آنها بیان می گردید تا اینکه حضرات حاج از مکّه مراجعت نمودند ولی جناب حاج سیّد میرزا نیامد و از بقیه جدا شد و گویا به طرف عکّا رفت که برای رفقایش خبر صحیح بیاورد.

            باری مطالب و مذاکرات امری با جناب نعیم و سایر دوستان در میان بود تا اینکه در سال 1297 قمری (مطابق با 1880 میلادی) واقعه ی حبس جناب نیّر و سینا در زندان ظلّ السلطان به وقوع پیوست و قصیده ی مشهور زنجیریه در آن محبس سروده شد و ابیات اوایل آن قصیده از این قرار است:

انیس و مونس شبهای تار ای زنجیر
دو همدمی نبود تا که درد دل گویم
نه دوست می کندم رستگار نه دشمن

ز زلف یار مرا یادگار ای زنجیر
دمی بشو تو مرا غمگساری ای زنجیر
به غیر لطف خداوندگار ای زنجیر

            در ماربین اصفهان که روستای نیّر و سینا بود، دو نفر از علما زندگی می کردند یکی به نام میر سیّد علی و دیگری ملقّب به بحرالعلوم. این دو عالم از عوامل اجرای محمّد باقر (ملقّب به ذئب) و محمّد تقی (ملقّب به ابن ذئب) به شمار می آمدند. آن دو عالم بودند که برای علما جعل کرامات می کردند و اهالی بیچاره را پایبند اوهام و خرافات می نمودند. به همین لحاظ هنگامی که اقبال نیّر و سینا را به ساحت اقدس حضرت بهاءالله عرض کردند شفاها فرمودند که خیبر فتح شد.

            یکی از احبّای روستای ماربین در آن ایّام آقا محمّد تقی بود، او برادری داشت علی نام که مؤمن نبود. سیّد علی مذکور او را برانگیخت به دروغ و دورویی خود را نزد برادر و دیگران، مؤمن قلمداد کند و کتاب و نوشته ای که دلیل بر بابی بودن حضرات است به دست آورد. علی این مأموریت را انجام داد و بعد از چند روز کتاب مستطاب ایقان را از نیّر و سینا به بهانه ی مطالعه گرفت و آنرا تسلیم میر سیّد علی کرد. فردا صبح میر سیّد علی بالای گلدسته ی مسجد رفت و فریاد زد که مات الدّین مات الدّین. مردم در مسجد جمع شدند. میر سیّد علی بالای منبر رفت و کتاب را از زیر بغل بیرون آورد و گفت ای مردم این کتاب مال بابی هاست که از خانه ی این دو برادر گمراه کننده بیرون آمده و من خودم صفحه ی اول و دوم آنرا خواندم و به خدا قسم یاد می کنم که اگر آنرا ورق زده و به صفحه ی سوم رسیده بودم البته من هم بابی می شدم. سپس کتاب ایقان را برداشت و نزد ذئب و ابن ذئب برد و فتوای قتل پنج نفر از احباب مستقیم و ممتحن را گرفت و آن پنج نفر عبارت بودند از نیّر و سینا و نعیم و آقا محمّد تقی و سیّد محمّد، معروف به کنت کنز (علت مشهور شدن او به این اسم این بود که حدیث قدسی مشهور "کنت کنزا مخفیّا" در همه جا می خوانده.) هر پنج نفر را دستگیر و عریان نمودند و از اول شب تا صبح به چوب بستند و بعد از چوبکاری شانه های آنها را بستند و با سر و پای برهنه و بدن مجروح به شهر اصفهان بردند و به زندان افکندند.

            باری نعیم و سیّد کنت کنز و آقا محمّد تقی با اقدامات نزدیکانشان در فاصله ی دو سه روز آزاد شدند و نیّر و سینا در حبس ماندند و حکم قتل دوم نیز از طرف شیخ محمّد باقر ذئب صادر شد. ظلّ السلطان حاکم اصفهان در آن روزها به طهران رفته بود و نایب الحکومه شهر، رکن الملک آنها را در زندان نگاهداشت تا ظلّ السلطان خود بیاید و تکلیف دو برادر را معیّن کند. رکن الملک به واسطه ی اولین حبس نیّر و سینا که به جرم آن تکه آهن گرفتار حبس شده بودند، آنها را می شناخت و هر دو را دوست می داشت و ارادت می ورزید. از این رو وقتی که نیّر و سینا به موجب فتوای آخوندها در حبس رکن الملک بودند به اعضای خانواده آنها محرمانه پیغام داد که اطفال را بردارند و به خانه ی شیخ محمّد باقر ذئب بروند و طلب رحم کنند که شاید دلش به رحم بیاید و از قتل آن دو برادر به خاطر اطفال کوچکشان منصرف شود. همسر نیّر و زوجه ی سینا اطفال خود را برداشتند و به منزل شیخ بردند. مادرهای اطفال سلام کردند و گفتند شوهران ما اشخاص سالم و دینداری هستند و امر خلاف شرعی تا کنون از آنها دیده نشده خواهشمندیم آنها را به ما ببخشید و برای خاطر این اطفال کوچک آزادشان کنید. شیخ محمّد باقر ذئب گفت ضعیفه این سگها کافر و نجسند و باید کشته شوند. همسر نیّر که خودش هم از سادات طباطبایی بود طاقت این اهانت را نیاورد و به شیخ پرخاش کرد که تو نجسی نه اولاد رسول، شیخ عصبانی شد و حکم کرد آن زنان و اطفال را از خانه بیرون کردند. سپس شیخ به رکن الملک پیغام فرستاد که چرا حضرات را به قتل نمی رسانی؟ رکن الملک جواب داد که والی اصفهان شاهزاده ظلّ السّلطان است من از او کتبا اجازه خواسته ام و در صورتیکه حکم نمود من آنها را می کشم.

باری رکن الملک به زندان رفت و نیّر و سینا را ملاقات کرد و از مشاهده ی رنج و سختی آن دو بسیار متأثر شد و هر سه گریستند. بعد به نیّر و سینا گفت خوب است شما اشعاری در مدح شاهزاده بسازید و وصف الحال خود را در آن بگنجانید تا من آنرا ضمیمه ی عریضه ی خود کرده به طهران بفرستم شاید شما را آزاد کند. بدین جهت نیّر و سینا قصیده ای ساخته به رکن الملک دادند و او آنرا به طهران نزد ظلّ السّلطان فرستاد، شاهزاده در بالای نامه ی رکن الملک به خطّ خود نوشت که شیخ غلط کرده رها کنید سادات را تا بروند. سپس نیّر و سینا از حبس آزاد شدند.

            به هر حال این دو برادر که به امر مبارک اقبال کردند تا سال 1304 (مطابق 1889 میلادی) مانند قبل شغلشان سیر و گشت بود و هر کجا که گوش شنوایی میافتند به القای کلمة الله می پرداختند. در این مدت کمتر مورد تعرّض هموطنان بودند زیرا اغلب اوقات در سفر و دور از نظر اهالی بودند ولی نعیم و سیّد کنت کنز و آقا محمّد تقی و سایر احبّای فروشان همواره مورد اذیّت و آزار هموطنان بودند.

            حال قدری در خصوص آقا محمّد تقی که یکی از رفقای پنج گانه است می نگاریم. این شخص بزرگوار از مردمان عادّی و امّی (کسی که تحصیل علم نکرده) بود ولی خلوص و ایمانی داشت که بزرگان بر حالش غبطه می خوردند زیرا با وصف بی سوادی بارها با مجتهدین محل درباره ی امرالله مباحثه کرده و حجّت آورده و با دلایل متین آنها را مجاب ساخته و به طوری در نظر ارباب عمّامه داران به بزرگی جلوه کرده بود که هر قدر می گفت من سواد ندارم باور نمی کردند و این اظهار را حمل بر تدبیر می نمودند و این موهبت از ذوق شنیدن آیات و بیّنات امر اقدس ابهی برای او حاصل شده بود. همچنین در روش و اخلاق بهائی کامل عیار بود زیرا در کمال امانت و عفّت و قناعت به سر می برد.

            باری رجوع به مطلب نمائیم این دو برادر پاکیزه گوهر یعنی نیّر و سینا قبل از نوروز 1304 هجری قمری (1889 میلادی) در روستای فروشان اصفهان در تدارک عید نوروز بودند. دو سه روز به عید مانده، سیّد محمّد رضا فرزند ارشد جناب سینا سواره در آن ده عبور می نمود. سپس از پشت سر اشرار به او حمله ور شدند و عبای فاخری که بر تن داشت دریدند و به او دشنام دادند و اهانت کردند. سیّد محمّد رضا خود را به خانه رساند و حادثه را برای پدر نقل کرد و پیدا بود که اراذل و اوباش تحریک شده اند و قصد ضوضاء دارند و به خوبی دریافتند که اگر بار دیگر دیده شوند، تکه تکه می گردند. از این رو تصمیم گرفتند که شبانه با اهل و عیال خود را به جانبی حرکت دهند . زنهای خانه راضی نشدند و گفتند بهتر اینست که موقع تحویل سال در منزل خود باشیم. از این رو سینا و سیّد محمّد رضا همان شب به راه افتادند و از آن محل خارج شدند و نیّر و سایر فامیل توقّف نمودند و گرفتار ضوضا گردیدند.

شرح این واقعه در یادداشتهای جناب سینا چنین نگاشته شده: در سنه ی 1304 هجری که چهار روز از عید نوروز گذشته بود، به فتوای ابن ذئب مردم روستا هجوم نمودند و اطراف خانه را احاطه نمودند و راه فرار را مسدود نمودند. درب خانه محکم و دیوارها بلند بود و داخل شدن میسّر نبود. درب خانه به ضرب سنگسار نیز شکسته نشد، عاقبت شیشه های نفت حاضر نمودند که درب را بسوزانند و جناب نیّر را دستگیر نمایند تا وی را بکشند و پیکر او را آتش بزنند. هنگامی که آنها در کار نفت و آتش بودند، همسر جناب نیّر که زنی با جرئت و استقامت بود، توسط تیشه و کلنگ محلّی از خانه را شکافت و سوراخ نمود و شوهر خود را که جناب نیّر باشد از این طریق داخل در خانه ی حسنعلی بیک غلام ظلّ السلطان نمود. به نوعی که هیچکس متوجه نشود آن محل را فورا مسدود کرد. جناب نیّر خود را در زاویه ای از آن خانه پنهان نمود و تصمیم گرفت شبانه از بام به بام و از راه و بیراه از آبادی بیرون رود و به سمتی فرار کند. سپس همسر جناب نیّر بالای بام خانه می آید و قسم یاد کرد که ای مردم من راست می گویم و دروغ نمی گویم آن کسی را که شما می خواهید بگیرید در این خانه نیست. نه او در این خانه است و نه برادرش شما بیهوده خانه را سنگسار و در را آتش می زنید. قسم او ابدا در آنها تأثیر نکرد بلکه سبب شدت دشمنی شد. چندان سنگ بر در زده بودند که درب خانه در سنگ غرق شده بود و کثرت سنگ مانع می شد که نفت درست و حسابی بر درب ریخته شود. مقداری از بالای درب که از سنگ بیرون بود، نفت اندود نموده آتش زدند و باقی در محفوظ ماند و آفتاب  غروب کرد و هوا تاریک گردید و مردم کم کم متفرّق شدند که بعد خواهیم آمد و سنگها را به کلی دور می کنیم و در را به کلّی خواهیم سوزاند و داخل خانه می شویم و حضرات را دستگیر و سنگسار خواهیم کرد و باید اطراف خانه را مراقب بود که فرار نکنند. جناب نیّر نیز با توکّل بر خدا در همان مکان بودند و هنوز صدای زمزمه و همهمه ی مردم به گوش می رسید و در دریای غم و اندوه غرق بودند که آیا امشب حال اهل و عیال من و اطفال و عیال برادر چه خواهد بود و آیا حال مادر چگونه است و آیا کار من در این خانه به کجا خواهد انجامید. در این حالات و افکار بودند که مادر حسنعلی وارد اتاق شد و سیاهی ایشان را دید، اول نشناخت و ترسید سپس معلوم شد که جناب نیّر است. سپس پرسید آقای نیّر شما کجا اینجا کجا. جناب نیّر نیز سرگذشت را از برای ایشان بیان نمود. آن زن گفت راحت و آسوده باشید و فورا پسر خود حسنعلی را از چگونگی آگاهی داد و ایشان گفتند درب خانه را محکم ببندید و نگذارید احدی از این خانه داخل و یا خارج شود زیرا احترام جناب نیّر بر ما واجب است و بعد به جناب نیّر گفت الحمدلله شما اسیر دشمنان نشدید و کسی هم به خانه ی شما نرفت زیرا که به واسطه ی کثرت سنگ نفت به در کارگر نشد و مقداری از بالای در سوخت و آتش خاموش شد. باری آن جوان به جناب نیّر محبت نمود و همین که شب به نیمه رسید با کمک شخصی دیگر به هر نوع که بود همان شب جناب نیّر را از آبادی بیرون بردند. با توکل بر خدا اتفاقا کسی به آنها برنخورد تا اینکه نیم فرسخ راه پیمودند و از آبادیها و خطرات خارج شدند و آنوقت با جناب نیّر خداحافظی کردند و بنای گریه و زاری گذاشتند. جناب نیّر در آن تاریکی شب راه را طی کردند تا اینکه به قریه دولت آباد رسیدند و در منزل یکی از دوستانشان مخفی و پنهان شدند تا بعد معلوم شود که چه باید کرد و به کدام سمت باید عزیمت نمود.

در آن ضوضا جناب نعیم و میرزا منظر نیز فراری شدند، گویا در دولت آباد به نیّر رسیدند و به اتّفاق یکدیگر شبانه از راه و بیراهه با احتیاط تمام کوه و صحرا پیمودند تا نزدیک قمصر کاشان رسیدند. در طی راه کفشها پاره و از کار افتاده و پاها مجروح شده و نفسها از خستگی در قفس سینه تنگی می کرد تا اینکه شهر قمصر از دور نمایان شد و از شدّت شادی به سبب دیدن آبادی یکی از آنها گفت "در دیده سواد قمصر آمد" دیگری در جواب گفت "بشری که زمان غم سر آمد". بالاخره به قمصر رسیدند و با احبّا ملاقات کردند و شرح هجران و آن خون جگر را گفتند و بعد از رفع کسالت و استراحت عازم قم گشتند زیرا شنیده بودند که سینا و پسرش محمّد رضا در قم می باشند. ولی آن پدر و پسر از ترس مردمانی که به فتوای آخوندها قتل آنها را واجب و موجب بهترین پاداش در آخرت می دانستند، توقّف در قم را جایز ندانسته و به طهران رفته بودند. از این رو این سه رفیق هم در قم نماندند و به طهران رفتند تا به آنها بپیوندند.

اما اشرار قریه ی فروشان صبح آن شبی که نیّر از محل خارج شده بود، هجوم به خانه ی آنها کردند و در صدد شکستن درب برآمدند و چون کار به اینجا رسید در را بر روی آنها باز کردند تا ببینند که نیّر و سینا در منزل نیستند. اشرار به خانه ریختند و آن دو برادر را که نیافتند بنای غارت خانه را گذاشتند و هرچه اسباب و اثاث بود به غارت بردند و کندوهای آرد و گندم را خالی کردند. اثاث منزل این خاندان عبارت از اشیاء نفیس و گران قیمت بود از قبیل فرشهای خوب و ظروف و مجموعه های مسی و شکستنی های بلور و سماور بزرگی بود از جنس برنج و چون سکنه ی محل چای را در کتری می خوردند و هرگز سماور ندیده بودند. در حیت غارت هرچه بود بردند و خدا می داند که بر سر سماور چه زد و خوردها که شده باشد. همسر سینا و نیّر هم از راه دیوار همسایه خود که با هم صمیمی بودند خود را به کوچه انداختند و در محلی پنهان شدند زیرا بعضی از خواهرهای همسر سینا در جستجویش بودند که او را نزد آخوندها ببرند و به لعن و تبرّی وادارند تا آلایش ننگ بابیگری از دامن آنها شسته شود. زیرا همسر جناب نعیم را در همان ایّام به فتوای آخوندها بدون طلاق به شوهر دیگر داده بودند. همسر سینا اگرچه هنوز ایمان نیاورده بود ولی مادرش از سلطان العلماء امام جمعه ی سابق اصفهان که حضرت اعلی چهل روز در خانه اش تشریف داشتند، محرمانه شنیده بود که سیّد باب بر حق است از این رو این زن به دختر خود که همسر سینا باشد گفته بود که شوهر تو به راه کج نرفته. بدین لحاظ آن خانم خود را از خواهران پوشیده بود.

اشرار از طرفی منزل را غارت می کردند و از طرفی پسر بزرگ نیّر را که طفلی هشت ساله بود با تَرکه می آزردند که پدر و عمویت را نشان بده بعد که دیدند از جایی خبر ندارد او را رها کردند و رفتند. اطفال نیّر و سینا در آن خانه بی آب و نان ماندند در حالتیکه کسی جرأت نداشت که به آنها چیزی بدهد جز آنکه شبها از خانه ی سادات همسایه خوراک بسیار کوچکی از آبگوشت برایشان می آوردند. دو شب که گذشت مادران با واهمه ی فراوان به سراغ اطفال خود آمدند و دیدند که سیّد حبیب که طفلی دو ساله بود در یکی از آخورهای طویله خوابیده و شکمش ورم کرده و زبان حرف زدن ندارد بعد معلوم شد که دختر همسایه در همان روز ضوضا گلوی او را به سختی فشرده است.

باری این خانواده مدت سه ماه را به همین ترتیب به سر بردند یعنی اطفال در آن ویرانه و مادرها آواره بودند و جرأت آمدن به منزل و پرستاری اطفال را نداشتند مگر در نیمه شب. همسر جناب سینا در آن زمان باردار بود و برادرش به مادر خود گفته بود که من هر جایی خواهرم را ببینم با چاقو شکمش را پاره می کنم تا از شوهر بابی بچه نزاید. مادر از ترس اقدام پسرش شبانه با نهایت احتیاط مادر و همسر سینا و همسر نیّر و اطفالشان را به راه انداخت و از طریق کوهستان به قم فرستاد و سپس آنها عازم طهران شدند و به شوهران خود یعنی نیّر و سینا رسیدند. در طهران منزلی برای سکونت نداشتند که یک نفر از دوستان نیّر و  سینا در حیاط خود یک اطاق که سقف کوتاهی داشت به آنها واگذار نمود و آن دو خانواده که در مجموع ده نفر بودند در آن به سر می بردند. بر شعله ی نار ایمانشان افزوده شد و سرور محبت الله آنها را آرام نمی گذاشت و همواره در مجالس و محافل زبانشان به ذکر و ثنای طلعت ابهی گویا بود و آتش انجذابشان، افسردگان را می افروخت.

روزی جناب حاجی ابوا الحسن اردکانی امین حقوق الله آن دو برادر را مخاطب ساخت و گفت شما حیف است به امور مالی مشغول باشید زیرا خداوند شما را برای تبلیغ امر خود آفریده. آن دو برادر گفتند جناب حاجی آخر ما عیالوار و بچه داریم حاجی امین گفت بچه ها هم خدائی دارند. این حرف در وجود هر دو مؤثر افتاد و مصمّم شدند که امور مالی را رها سازند و کار همسر و بچه را به خدا واگذارند. از آن به بعد دائما به خدمت قیام نمودند و تا آخرین نفس در سفرهای تبلیغی بودند و به هدایت جمع زیادی موفّق گردیدند. ابتدای قیام رسمی آنها به خدمت امرالله اواخر سال 1304 هجری بود که ترک همه چیز حتی خانه ی موروثی صد ساله را نمودند که از آن تاریخ به دست اغیار ماربین افتاد. آن دو برادر برای هشت نفر خانواده ی خود مقداری خرجی گذاشتند و با توجه به درگاه خدا و منقطع از غیر او پیاده به راه افتادند و از طهران به سمنان و سنگسر و شهمیرزاد و از راه دهات به دامغان و شاهرود و سبزوار و نیشابور و طبس و قائنات و سایر روستاها و شهرهای خراسان مسافرت کردند و در هر نقطه ای با طالبان حقیقت گفتگو و احبّای الهی را گرم و مشتعل نمودند. با پای پیاده مسیرهای طولانی را طی می کردند، حتی حاکم طبس که به امرالله مؤمن بود، بهترین اسبهایش را در خدمت نیّر و سینا قرار داد و خواهش کرد که آنرا برای سواری همراه داشته باشند، نیّر و سینا با تشکر فراوان از لطف او، آن را قبول نکردند و گفتند در اینگونه مسافرتها باید سبکبار بود و هرچه علاقه کمتر باشد خوشتر و به روحانیّت نزدیکتر است. در این میان جناب امین به ارض مقصود رفته بودند و پیش از آن به خاطر قیام نیّر و سینا به تبلیغ به ایشان نه تومان پرداخت کردند. هنگامی که در محضر مبارک حضرت بهاءالله بودند، این قضیه را بیان کردند و حضرت بهاءالله فرمودند ای کاش بیشتر داده بودی و بعد به امر مبارک مبلغ پنجاه تومان توسط احبّا حواله شد که به خانواده ی آن دو ستاره ی نورانی داده شود. در آن ایّام لوحی از ساحت اقدس به اعزاز جناب شاه خلیل الله از محترمین احبّای فاران رسید که ذکری از آن دو برادر شده که می فرمایند: "جناب سینا و نیّر منقطعا عن العالم به حرارت اسم اعظم مشتعل گشتنتد و لوجه الله لاجل تبلیغ امرالله قصد جهات نمودند و به قدر مقدور فائز شدند به آنچه که سبب ارتقای وجود بوده از حق می طلبیم که در جمیع احوال ایشان را تأیید فرماید و از آلایشهای عالم مقدّس دارد انّه علی کلّ شیئ قدیر" 

باری این سفر مدت دو سال به طول کشید و هر دو برادر برای دیدن همسر و فرزندان به طهران آمدند. چند روزی در طهران ماندند و مجدّدا راه خراسان را پیش گرفتند و در بلاد و دهات اعلای کلمة الله نمودند و از خراسان به جانب یزد رفتند و غروب همان روز به آن شهر پر بلا رسیدند که شهدای سبعه را در گذرگاهها به شدیدترین شکنجه ها شهید کرده بودند. سپس از یزد به کرمان رفتند و در آن شهر نقطه به نقطه را سیر و سفر کرده از راه اصفهان و کاشان و قم به طهران بازگشتند و این سفر قدری از سفر اول که دو سال طول کشیده بود، طولانی تر شد. این دفعه هم چند روزی از همسر و فرزندان دیدن کردند و برای بار سوم قدم در سبیل امر حضرت بهاءالله نهادند. با پای پیاده وقتی که به شیراز رسیدند با احباب و جناب عندلیب، شاعر معروف بهائی ملاقات نمودند و روزی با احبّای آن نقطه به طرف باغی رفتند اتفاقا آن روز ورود به باغ ممنوع بود و جناب نیّر در آن محل غزلی سرودند:

نگشود عقدهء غم مرا ز دل از تفرّج گاه

صنما طلیعهء طلعتی بنما و عقدهء دل بگشا

در شیراز جوانی بود که شوق زیادی به خدمت به امرالله داشت، از این رو با نیّر و سینا همراه شد. آن جوان جناب میرزا محمود زرقانی صاحب کتاب بدایع الآثار بود. آقا میرزا محمود در اثر مواظبت آن دو برادر و سعی و کوشش خود در مدت کوتاهی چنان ترقی کرد که در طی همان سفر وقتی که به اصفهان رسیدند در آنجا عالم مجتهدی بود که قبلا با آقا محمّد تقی یعنی همان مردی که ذکر بزرگواریش گذشت، رو به رو شده بود و در مذاکره حالش منقلب شده بود. مجتهد با نیّر و سینا ملاقات کرد و دو برادر به میرزا محمود اشاره کردند که شما با آقا صحبت کنید و ایشان در آن مجلس چنان خوب از عهده ی برهان برآمد که مجتهد شیفته ی بیان او گردید و بعد یکی از دو برادر لوح ملوک را تلاوت کرد و وی به کلی منقلب و منجذب گردید و جزو مؤمنین درآمد. باری جناب نیّر و سینا و میرزا محمود وادی به وادی و منزل به منزل راه پیمودند و از طریق کاشان و قم به طهران آمدند و این در تاریخ 1895 میلادی بود.

بعد از قدری توقّف در طهران برای دفعه ی چهارم  سه نفری قدم به میدان خدمت و بیابان مسافرت نهادند و نواحی قزوین و همدان را به اندازه ی لزوم پیمودند و به اراک رسیدند. چندی برای ملاقات و تبلیغ امرالله در آن شهر آرمیدند. در یکی از سفرهای قبل نیّر و سینا به این شهر آمده بودند و خدمت حضرت ابو الفضایل گلپایگانی رسیده بودند. چون از این سفر نیز به طهران بازگشتند قرار تازه ای گذاشتند که نیّر با زرقانی سفر کند و سینا هم با میرزا محرم حرکت نماید. از این رو نیّر تا چندی به اتفاق زرقانی در اطراف ایران سفر کردند تا اینکه در یکی از مسافرتها به جناب حاجی میرزا حیدرعلی اصفهانی برخورد کردند. زرقانی به میل خود با جناب حاجی همراه گشت و نیّر به تنهایی راه ها را پیمود و سالهایی چند خدماتی نمایان در سبیل امر حضرت رحمان انجام داد تا وقتیکه قوایش به علت رنج سفر به تحلیل رفت و یک چشمش آب مروارید آورد و اجبارا خانه نشین شد و در طهران در منزل خود می نشست و مجلس های هفتگی را که مملو از احباب و اغیار بود اداره می کرد و پس از چندی چشمش را میل زدند و روشن گردید ولی بدن تاب مقاومت و زحمات چندین ساله را نیاورد و فلج و زمینگیر گردید و امور معاش آن خانواده هم بسیار سخت بود با این حال همواره زبانش به سپاس محبوب ناطق و در بستر ناتوانی در عین تنگدستی و پریشانی، قلبی شاد و روحی خوشحال و پر بشارت داشت تا روزیکه بال و پر روحانی باز کرد و به اعلی افق علییّن پرواز نمود و در جوار ربّ العالمین بیارمید. در ایّام اخیر بیماری جناب نیّر آن بزرگوار هنگام ناهار نان خشک سنگک را در کاسه ی آب تر می کردند و می خوردند و در حال بیماری شدید می فرمودند می خواهم زنده بمانم و تا نفس دارم امر خدا را به اهل دنیا تبلیغ کنم.

کیفیت صعود جناب نیّر چنین است که روزی چند تن از احبّا در اطاق نیّر حضور داشتند سینا نیز حاضر بود و نیّر به کمال نشاط و سرور از حضرت بهاءالله صحبت می کرد و پی در پی می گفت حضرت بهاءالله چنین و چنان فرموده اند ناگهان رو به سینا کرد و گفت برادر قدری مرا مالش بدهید یکی از افراد هم سر نیّر را بر سینه گرفت که بدنش را مالش بدهد و جناب نیّر دنباله حرف خود را گرفت و گفت حضرت بهاءالله و دم فروبست و در حالیکه سرش بر سینه ی آن فرد بود جان پاک تسلیم نمود. جناب عندلیب در مرثیه ی آن روح مجرد اشعاری سروده همچنین جناب میرزا محمود زرقانی اشعاری انشاء نموده. (این اشعار در مصابیح هدایت جلد اول موجودند)

اما جناب سینا گاهی به تنهایی و گاهی به اتّفاق میرزا محرم سفر تبلیغی می کرد. در نوبتی در راه خراسان به نیشابور رسیدند و زمام حکمت از دستشان خارج شد و در آن شهر در حضور جمع زیادی ظهور حق را اعلان نمودند به طوریکه ولوله در شهر افتاد و مردم دسته دسته دورشان جمع شدند و نزدیک به آن رسید که هیاهو شدت یابد و آن دو غزال محبت الله به چنگال گرگان درّنده بیفتند. حاکم شهرکه اندک حبّی داشت تدبیری اندیشید و چند نفر مأمور فرستاد و آنها را از بین جماعت به دارالحکومه بردند و در حضور مردم به آنها درشتی وانمود کردند که حاکم قصد تنبیه آنها را دارد ولی وقتی که به دیوانخانه رفتند اجزای حکومت شیفته ی وقار سینا شده بودند و کمال احترام را به جا می آوردند و حاکم برای آنکه هیاهوی آخوندها بخوابد آنها را تحت حفاظت به دهی فرستاد و شب آنها را به کدخدای ده سپردند. کدخدا به سیمای سینا نظر کرد و مجذوب نورانیت او شد و در خلوت خود را به پای او انداخت و گفت آقا تو دزد نیستی، قاتل نیستی و گناهکار نیستی به چه سبب به دست اینها افتادی. بابی یعنی چه و بهائی به چه معنی است؟ سینا از شدت خستگی و گرسنگی نتوانست جوابش را بدهد از این رو کتاب مقاله شخصی سیّاح را که در دسترس بود بیرون آورد و گفت آنرا بخوان. کدخدا دستور داد برای سینا غذا بیاورند و خود مضغول خواندن کتاب شد از جای برنخاست تا آن کتاب را تمام کند. صبح به نهایت متانت نزذ سینا آمد و کسب اطلاعات بیشتری نمود و مؤمن و منجذب شد. سپس هردوی آنها را به مشهد روانه کرد و آن دو مدتی در صفحات خراسان به تبشیر و تبلیغ مشغول بودند.

باری از این سفر که به طهران آمدند پس از چندی سینا به تنهایی سفری به کرمانشاه نمود. سینا غریب دو سال در کرمانشاه ماند و موفّق به هدایت نفوس بسیاری گردید و غزلی در آنجا سرود که یک بیتش چنین است:

گر بند بند من اجل از هم جدا کند

هر بند من ز عشق تو چون نی نوا کند

            سینا پس از بازگشت در طهران مقیم شد و در حیاط باغ به اتّفاق جناب نیّر که در آن زمان خانه نشین بود، در منزل خود که مهمترین دارالتّبلیغ آن زمان بود، به نشر نفحات مشغول بود. تا آنکه در اوایل سال 1907 میلادی از حضرت عبدالبهاء امر گردید که سفری به مازندران نماید. سینا بلافاصله عازم مسافرت شد. روز حرکت برف می بارید، بعضی گفتند که این موقع حرکت نیست. کمی صبر نمایید تا هوا بهتر شود. سینا گفت تکیه بر عمر نمی توان کرد و اطمینان به حیات شأن مردم عاقل نیست، ممکن است فردا اجل فرا رسد اگر همین امروز به راه نیفتم و ناگهان بمیرم هر آینه در حال عدم اطاعت مولایم مرده ام و چه ضرری عظیم تر از این به تصوّر می آید و فورا به همراهی پسرش سوار شده از صبح تا سه ساعت از شب گذشته بدون صرف ناهار طیّ طریق نمودند تا به مقصد رسیدند. از بی رحمی اهل ده در طویله ای بار انداختند. سپس به بابل رفتند و وارد کاروانسرایی شدند. سینا پسر را گذاشت و به سراغ احباب رفت و احباب پی در پی به دیدنشان می آمدند و می رفتند. سینا در آن موقع شصت سال داشت و پسرش بیش از بیست و سه سال نداشت و دفعه ی اول بود که قدم در این وادی می گذاشت. رو به پدر کرد و گفت سفر تبلیغی عجب کار سختی و طاقت فرسایی است. باری پدر و پسر دو ماه در بابل ماندند و سینا نغمه ی یا بهاء الابهی را در مجامع و مجالس بلند کرد. پس از آن از بابل حرکت کرد و ده به ده مسافرت کرد و احبّا را ملاقات نمود و در ایّام صیام وارد شهر ساری شدند. سینا با جمیع احباب دیدن کرد و مجالس و محافل را را بیانات دلپذیر گرم نمود. پس از چندی با پسر قریه به قریه در جنگل برای ملاقات گردش نمود. هنگام حرکت باران شدیدی می بارید با این حال شروع به حرکت کردند. تمام اسبابشان خیس شد و نزدیک غروب به دهی رسیدند که آشنایی در آنجا سراغ نداشتند و از آنجا گذشتند و چون هوا تاریک شد راه را گم کردند و بجایی رسیدند که از شدت سیل و گل و لای عبور ممکن نبود. قرار شد به همان دهی که از آن عبور کرده بودند برگردند و در بازگشت چون سربالایی بود پاها می لغزید و به پایین می افتاد. در حالیکه غرق گل و لای شده و از سرما می لرزیدند به ده رسیدند و بر خلاف انتظار اهل ده به آنها جا دادند و آتش آوردند. سینا همانطور مدهوش افتاده بود. مردم ده بالای سر او نشستند و می گریستند. در نصفه های شب زبان سینا باز شد و به درگاه حضرت بهاءالله  شکرگذاری کرد که بار دیگر در راه او به زحمت افتاده  این رنج و سختی که عین نعمت است در سبیل محبوب نصیبش گشته. سپس جناب سینا به همراه پسر به شهمیرزاد و سنگسر رفتند. هنگام عبور از کوچه های سنگسر شخصی چون چشمش به سینا افتاد پیش آمد و سلام و تعظیم کرد و سینا را به منزلش دعوت کرد. سینا لبخندی زد و یکی از احباب گفت ایشان باید به منزل فلانکس بروند. آن مرد نیز پهلوی سینا به راه افتاد. بعضی احباب گفتند شما کجا می آئی؟ جواب داد من خود متحیّرم که چرا می آیم و کجا می آیم اینقدر می دانم که از این سیّد محترم نمی خواهم جدا شوم. احبّا گفتند ایشان بهائی هستند، گفت هرچه می خواهد باشد و اهل هر دینی که هست من هم می خواهم از اهل همان دین باشم. هنگام ورود به منزل سینا بیاناتی کرد و آن شخص ایمان آورد و از فدائیان امرالله گردید.

            چند روز بعد از راه کوهستان به دامغان رفتند و بنای ملاقات با ارباب عمامه داران گذاشتند در این میان خبر شهادت یکی از احبّای خراسان به دامغان رسید و میزبان را ترس فراگرفت و سینا را با پسرش در نیمه شب حرکت داد و آن دو پس از طی منازل به شاهرود رسیدند و چند روز با احباب ملاقات نمودند. تا آنکه از طهران نامه ای به سینا رسید که سیر در بلاد را متوقف کند و به طهران بیاید. این نامه برای آن نوشته شده بود که بیم می رفت به علت شهادت آن مؤمن خراسانی در عموم نقاط ضوضائی رخ دهد از اینرو سینا با پسرش به طهران بازگشتند و این آخرین سفر تبلیغی سینا بود که نه ماه طول کشید و بقیه عمر را در طهران به اعلای کلمة الله پرداخت. هنوز نیّر هم حیات داشت و به نشر نفحات الله اشتغال می ورزید. نیّر و سینا از حضرت عبدالبهاء لوحی داشتند که می فرمایند: "ای دو شمع پر نور در محفل تبلیغ امرالله امروز روز بیان است و وقت وقت نغمه و آواز. محفل تبیان بیارائید و زبان عرفان بگشائید و ید بیضا بنمائید و در نشر نفحات الله چون باد صبا بوزید و در اعلاء کلمة الله چون شیران بیشه ی کبریا نعره زنید. جمیع امور موکول به این موهبت کبری است و منقبت عظمی و علیکم التحیة و الثناء ع ع"

            اما کیفیت خدمات جناب نیّر و سینا چه در زمانی که نیّر زنده بود و چه در موقعی که او وفات کرد و سینا تنها ماند این است که منزلشان در حیاط باغ بود و آن خانه ایست در جنوب شهر طهران که هفته ای دو شب در این منزل محفل تبلیغی برپا بود که در هر جلسه ای حداقل چهل پنجاه نفر جمع می شدند و چه بسا نفوس که در آن مجالس به شرف ایمان فائز می شدند. آخوندها مردم را تحریک می کردند که در شبی که محفل در منزل نیّر و سینا برقرار است به آن منزل بریزند و به قتل و غارت پردازند. شبی قریب دویست نفر با چاقو و زنجیر و ساطور روی به آن منزل نهادند از هیاهوی آنها نیّر و سینا که در مجلس نشسته بودند خبردار شدند که آنها قصد هجوم دارند. در آن شب بیش از چهل نفر در آن محفل حضور داشتند که در بین آنان دوازده نفر از قزّاقهای توپخانه بودند. سینا به قزّاقها گفت متوجّه خود باشید و در حفظ خود بکوشید که حضرات به قصد خونریزی می آیند. قزّاقها از خانه بیرون رفتند اشرار که چشمشان بر یک دسته ی قزّاق مسلّح قوی هیکل افتاد، عقب نشستند و متفرّق شدند و بدین سبب در آن شب صدمه ای وارد نشد. نیّر و سینا که از عواقب کار بیمناک بودند به قزّاقها گرچه هنوز ایمان نیاورده بودند ولی در چند مجلس این مطلب دستگیرشان شده بود که این طایفه مردمانی دیندار و بی آزارند و سزاوار قتل نمی باشند. به خصوص آن دو سیّد که نه شمشیرکش هستند و نه گناهکار بلکه مذاکراتشان حصر در آیات قرآنیّه و احادیث ائمّه است بدین جهت حاضر شدند که یاری نمایند.

یکی ار شبها احبّا با عدّه ای در منزل نیّر و سینا محفلی آراسته بودند، ناگهان صدای شلیک بلند شد. احباب سراسیمه بیرون دویدند. ناگهان پسر سینا مضطربانه رسید و گفت جمع زیادی در حال حمله به اینجا هستند. مرا که دیدند تیری به طرفم شلیک کردند ولی اصابت نکرد. در همان موقع آن دسته قزّاق که هر شب برای محافظت به آنجا می آمدند، وارد شدند و دیدند دسته ی اشرار رو به منزل نیّر و سینا می روند. قزّاقها شمشیرها را از غلاف کشیدند و حمله کردند و آنها را تارو مار کردند و همگی اشرار از ترس فرار کردند. این خبر به گوش مظفرالدّین شاه رسید و چون دانست که اراذل و اوباش چنین سوء قصدی داشته اند یک دسته دویست نفری از سربازان دولتی در آن محل برای محافظت فرستاد.

            باری این خبر چون به ساحت اقدس رسید، لوح مبارکی به اعزاز جناب نیّر و سینا نازل شد که صورتش این است: "ای ثابت بر پیمان الحمدلله پیک عنایت حضرت احدّیت رسید و خبر موفّقیت احبّای الهی دلها را حبور و سرور بخشید. چون نیّت خالصه و اراده ی صادقه مرکوز خاطر باشد عون و صون  و عنایت البتّه ظاهر و باهر گردد. فی الحقیقه این وقعه شدیده بود و اغیار را چنان گمان بود که به این هجوم قلع و قمع خواهند نمود و حال آنکه از اینگونه حرکات طافیانه خویش را رسوای عالم کنند و سبب عزّت ابدیه احبّای الهی گردند. یاران الهی باید در کمال حکمت با کل بالعکس مهربانی کنند و خوش رفتاری نمایند تا واضح و معلوم شود که این نفوس صرف موهبتند و حقیقت رحمت و جوهر الطاف و صرف عدل و انصاف و علیکم التّحیّة و الثناء. ع ع"

              اما کیفیت معاش این دو برادر از زمان قیام به خدمت تا پایان زندگانی پرموفقیتشان در نهایت درجه ی سختی بود و می توان به جرأت اظهار کرد که هیچ خانواده ی از مبلّغین به آن سختی و مشقّت نگذرانده اند. شدّت احتیاج آن خانواده از این لوح مبارک به خوبی معلوم می شود: "جناب آقا علی اکبر همدانی علیه بهاءالله الابهی محرمانه – ای ثابت بر پیمان در نهایت محبت و روحانیت و عدم کلفت و خلوص نیّت مرقوم می گردد لهذا باید آن جناب نیز نهایت روح و ریحان از این تکلیف حاصل نمایند که بدون ملاحظه مرقوم می شود هر گاه ممکن باشد و تکلیف نباشد اعانتی به جناب نیّر و سینا گردد در آستان مبارک بسیار مقبول ع ع "

            خلاصه روز به روز بر زحمت و مراراتشان افزوده می شد و از شدت فقر اولادی که از آن تاریخ به بعد در آن عائله به دنیا می آمدند تلف می گشتند. همسر جناب نیّر و همچنین پسر ارشد ایشان فوت شدند و در دفعه ای که نیّر و سینا از سفر بازگشته بودند همسر و اطفال از شدّت درماندگی ناله و ضجّه می کردند. نیّر توسط آقا میرزا یونس خان که عازم ساحت اقدس بود از حضرت عبدالبهاء درخواست که چنانچه مصلحت باشد علم کیمیا را که سابقه ای در آن داشت به او الهام فرمایند تا بدان وسیله از تنگدستی برهند و همسر و اطفال خود و برادرش به نوائی برسند. در جواب حضرت عبدالبهاء فرموده بودند که موقع عمل به علم کیمیا هنوز نرسیده باید جناب نیّر به رضاءالله راضی باشند.

            چندی که از این وقایع گذشت نیّر با آنکه مردی تنومند و قوی بنیه بود از صدمات پیاده رویها یک چشمش آب آورد و به ساحت اقدس عرض کرد که از جسارت قبلی خود توبه کردم فقط از محضر مبارک رجا دارم که این چشم دیگر را بر من ببخشند تا کور نشوم و از لقای احبابش ممنوع نگردم.

مراتب انقطاع آن دو برادر را سینا اینطور به عبارت درآورده:

نه سودای جهان در سر نه شوق آخرت در دل

تعالی الله تماشا کن علوّ همّت ما را

بعد از صعود جناب نیّر، جناب سینا مدت نه سال با نهایت فقر و پریشانی ظاهری و کمال روحانیت و نشاط ایمانی روزگار می گذراند تا آنکه در سال 1336 قمری (مطابق 1917 میلادی) همسر جناب سینا که از ناملایمات زندگی به مرض سلّ مبتلا شده بود، وفات کرد و پس از یک ماه مرض حصبه در آن خانه راه یافت و سینا و سیّد محمد رضا و اطفال دیگر بستری شدند. چون مرض شدید بود، دو روز که گذشت آقا سیّد محمّد رضا در مقابل پدر پیر و مریضش جان داد. سینا در آن مصیبت گریه را با خنده می آمیخت و این فقرات لوح مبارک را می خواند "هرچه کند او کند ما چه توانیم کرد یفعل ما یشاء و یحکم ما یرید" و خود به فاصله ی یک ماه از فوت پسر در هفتاد و دو سالگی به جنّت ابهی خرامید و در سایه ی سدرة المنتهی آرمید.

حضرت بهاءالله در حقّ این دو فرشته ی آسمانی آیات عنایت آمیز بسیاری در الواح خودشان و چه در الواح دیگران نازل فرموده اند. از جمله در لوحی می فرمایند: "و همچنین ذکر جناب سینا و نیّر علیهما بهاءالله. قیامشان را بر خدمت و توجّهشان را به حکم تبلیغ نمودند این مراتب امام وجه مالک غیب و شهود عرض شد..."  و نیز حضرت عبدالبهاء الواح بسیاری به اعزازشان نازل فرمودند که کل دلالت بر بزرگواری و خلوص نیّت این دو برادر عزیز می نماید.

اشعار بسیاری این دو برادر در مدح و ثنای حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء و مواضیع امریّه سروده اند. (نمونه ای از آن را می توانید در کتاب مصابیح هدایت جلد اول مطالعه نمایید)

برگرفته از مصابیح هدایت جلد اول

اِنّ الناسَ نیامٌ لَوِ انتبهوا سَرعوا بالقلوبِ اِلی اللهِ العلیمِ الحکیم.* و نبذوا ما عندَهم ولو کان کنوزَ اُلدّنیا کلَّها لِیذکرهم مولاهم بَکلمةٍ مِن عنده*

کتاب اقدس بند سی و نهم

مضمون بیان مبارک: همانا مردم خفته اند اگر بیدار می شدند با کمال میل به سوی خداوند حکیم می شتافتند.* و آنچه را که نزدشان است ترک می کردند حتی اگر تمام گنجهای دنیا باشد تا مولایشان به کلمه ای از جانب خودش آنها را ذکر کند.*

مطالب سایت

افزودن دیدگاه جدید

CAPTCHA ی تصویری
سایت آئین بهائی با کمال سرور به استحضار هم وطنان عزیز و شریف در ایران و خارج ایران می رساند که امکانی را فراهم نموده است تا همه فارسی زبانان اعم از ایرانی و غیر ایرانی بتوانند برای مطالعه و تحقیق درباره امر بهائی به صورت آنلاین و از طریق نرم افزار اسکایپ سلسه کتب روحی را مطالعه نمایند.
برای توفیق در این امر کافی است نرم افزار اسکایپ را روی گوشی و یا کامپیوتر خود داشته باشید. این امکان جدید از آن جهت اهمیت دارد که دوستان عزیز فارسی زبان در سراسر عالم به خصوص در کشور مقدس ایران در تمام شهرها و روستاهای دوردست که امکان تماس با جامعه بهائی را ندارند می توانند از این طریق به صورت آنلاین و امن با یکی از راهنمایان بهایی کتب روحی را در گروه مطالعه نمایند.
از دوستان علاقه مند تقاضا می نماییم آدرس یا آی دی اسکایپ خود را از طریق مکاتبه با ایمیل سایت آئین بهائی به آدرس info@aeenebahai.org در اختیار ما قرار دهند. سایت آیین بهائی نحوه شروع دوره مطالعات کتب روحی را از طریق اسکایپ با شما هماهنگ خواهد نمود.
 
شما می توانید سوالات و نظرات خود را در رابطه با دیانت بهایی از طریق آدرس ایمیل info@aeenebahai.org برای ما ارسال بفرمایید. همچنین برای دریافت آخرین مطالب از کانال رسمی وب سایت آئین بهایی در تلگرام استفاده نمایید. برای جستجو شناسه کاربری aeenebahai1 را در نرم افزار تلگرام جستجو کنید.