جناب آقا میر ابوطالب و جناب آقا سیّد محمدرضا شهمیرزادی بقیة السّیف قلعه شیخ طبرسی و چند تن دیگر از مؤمنین برجستهء سنگسر و شهمیرزاد

از جمله اموری که دلالت بر عظمت این ظهور می نماید پیدا شدن مبشرینی است در نقاط مختلف دنیا که مژده به نزدیکی طلوع موعود می داده اند. این قبیل نجوم هدایت که در شرق و غرب عالم پدید آمده اند بعضی در ولایت خود نفوس را مستعد شنیدن نداء ظهور جدید می نمودند و برخی قدم همّت در طریق نهاده تا جایی که می توانستند به نقاط دور و نزدیک سفر می کردند و مردم را بشارت می دادند.

باری از جمله مکان هایی که محل طلوع این قبیل ستاره های درخشان بوده عبارت از دو آبادی نزدیک به هم یعنی شهمیرزاد و سنگسر از توابع سمنان می باشد که مبشرینش نسبت به سایر جاها زیاد بوده و این دلیل است بر اینکه تربیت اهالی آن منطقه در عالم اسلامیت قوت داشته و فطرتشان برای پرورش بذر دیانت آماده تر بوده. این است که پس از ظهور مبارک عده ی کثیری از ساکنان آن دو منطقه ظهور امر جدید را پذیرفتند و در حفظ این امانت الهی کوشیدند و در ترویج آن قد مردانگی برافراشتند.

از جمله مبشرین کربلائی علی است. اهالی سنگسر به علت اطمینانی که به وی داشتند با او هم راز و هم آواز گردیدند. پیوسته در سفر بود و  به خدمت مشغول. کربلائی علی سپس در وطن آرام نگرفت و روانه به کربلا و نجف گردید و چند سال در آنجا مجاور بود. پس از بازگشت به سنگسر با زاری و فروتنی اغلب اوقات در جاده ای که منتهی به سمنان میشد، می ایستاد و از عابران می پرسید که آیا دربارهء ظهور قائم از کسی چیزی شنیده اید یا نه. کم کم در نتیجهء مداومت در عبادت بر خلوص قلبش افزوده گردید و کراماتی از او به ظهور رسید. مثلا در سال 1260 قمری که همسرش وضع حمل کرد زنها نزدش رفتند و گفتند مژده باد که خداوند بعد از دو دختر اکنون پسری به شما داده است. در جواب گفت من بشارت بزرگتری دارم و آن اینکه قبل از ولادت این پسر آقای همهء مردمان یعنی قائم آل محمّد متولد گردیده است. بعد از مدتی خبردار شد که در شیراز سیّدی جوان ادعای بابیّت کرده است. کربلائی علی به محض شنیدن فریاد برآورد که لبیک لبیک لبیک. بعد گفت افسوس، افسوس، افسوس. اطرافیان گفتند ما به شما اعتماد داریم گفتن لبیک به این معناست که این ندا، ندای حق است ولی افسوس گفتنت برای چیست؟ جواب داد آرزومند بودم که دارای ده پسر باشم تا همه را در راهش فدا کنم افسوسم برای این است که یکی بیشتر ندارم. چندی بعد که خبر آوردند جناب ملّا حسین با اصحاب به قلعهء شیخ طبرسی وارد شده اند این مرد چون پیر و از کار افتاده بود نتوانست به قلعه برود ولی عصا زنان به در خانهء یکایک ملّاها می رفت و می گفت: شما همیشه به انتظار موعود فریاد العجل، العجل از جگر بر می آورید چرا حالا در خانه نشسته اید و به یاری حق قیام نمی کنید. دیگران را نیز به یاری اهل قلعه تشویق می نمود تا اینکه چند تن از دوستان او به علاوه دو داماد و پنج خواهرزاده و یگانه پسرش صفرعلی به اصحاب قلعه شیخ طبرسی پیوستند و بعد از آنکه خبر شهادت فرزندش به سنگسر رسید، آشنایان به منزلش رفتند و می گفتند خدا به شما صبر دهد. او در جوابشان می گفت خدا به شما هم عقل بدهد. پرسیدند بی عقلی ما در چیست گفت: در این است که اگر برای سلطان ظاهری گاو قربانی می کنند برای سلطان حقیقی باید جان فدا کرد حالا که آن سلطان حقیقی ظهور کرده من یک پسر قربانی کردم و به این عمل سرافراز و مسرورم و باید به من تبریک گفت نه تسلیت.

یکی دیگر از مبشرین، کربلائی ابومحمد برادر کربلائی علی است که کمی قبل از او جهان را وداع گفته و او نیز صاحب کشف و کرامت بود. ایشان نیز همه را به نزدیکی ظهور بشارت می داد حتی در سال 1261 قمری (مطابق 1845 میلادی) هر دو برادر خبر دادند که مردی به نام سیّد علی با عَلَم سیاه و جمعی از مومنین برگزیده از خراسان به مازندران خواهد آمد و اهل اسلام باید به آن جناب یاری کنند چرا که آن عَلَم عبارت از پرچم قائم و حاملش از بزرگترین ترویج دهندگان امر آن حضرت می باشد. (اشاره به اقدام جناب ملاحسین و اصحاب از خراسان که نهایتا به قلعه شیخ طبرسی در مازندران رسیدند)

از جمله کربلائی ابومحمد به همسرش می گفت روزی خواهد آمد که حین نماز خواندن به تو خبر می دهند که پسرانت در راه قائم آل محمد شهید شدند و تو از هول آن خبر نماز را می شکنی و از پریشانی خاطر چادر را انداخته و سر برهنه بیرون میدوی، و این پیش گویی به وقوع پیوست. کربلائی ابومحمد هنگام برپا شدن هنگامهء قلعه مریض و مشرف به مرگ بود و مقارن همان ایّام درگذشت. کربلائی ابومحمد دو پسر به نام محمد علی و ابوالقاسم از خود باقی گذاشت. مادر ابوالقاسم نامزدی برایش پیدا کرده بود ولی پدر راضی نمیشد و می فرمود پسران مرا زن ندهید. هر دو پسر به مازندران برای خرید برنج رفته بودند و در زیراب به جناب ملّاحسین و همراهان برخوردند و از مشاهدهء حالات روحانی آن سپاه آسمانی منقلب شدند و به کمال سرعت به سنگسر برگشتند و به کربلائی علی گفتند ما حضرت ملّاحسین بشروئی و همراهانش را دیدیم و چنان در نظرمان جلوه نمودند که گویا سیّد الشهداء و اصحابش می باشند. کربلائی علی گفت حالا وقت جانبازی است و شما را شایسته چنین است که از عروسی منصرف گردید و به یاری آنها بشتابید. پسر خود به نام صفرعلی را هم با ایشان همراه کرد و سفارش نمود که از دیگران عقب نمانند و گوی سعادت را از میدان شهادت بربایند. آن سه جوان به قلعه شیخ طبرسی رفتند و هرسه جام فدا چشیدند. خبر شهادت دو پسر کربلائی ابومحمد همان طور که پیش گویی کرده بود، هنگامی به مادرشان رسید که مشغول ادای نماز بود. شتابان خود را به کربلائی علی رسید و او هم با بیانات تسلیت آمیز از سوز و گدازش کاست و به یادش آورد که شوهرش کربلائی ابومحمد می گفت که عروسی پسرانت در رکاب قائم خواهد بود که باید خلعت شهادت در برکنند و اکنون گفتهء آن مرد خدا به حقیقت پیوسته و باید مثل من که از شهادت پسرم مسرورم تو هم شاد و شاکر باشی.

ملا یوسف و ملا علی محمد هم از بزرگان مومنین و فقهای سنگسر می باشند و در دورهء حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء به امر مبارک بسیار خدمت کرده اند. اکنون به شرح احوال ملا یوسف می پردازیم. ملا یوسف هفت سال در سنگسر و پانزده سال در عتبات تحصیل کرد و در مراتب علمی سرآمد علمای سنگسر گردید و پس از ایمان به امر مبارک کمر خدمت بست و این مرد با صوت رسا غالبا در مجالس این شعر را می خواند: حق عیان چون مهر رخشان آمده، حیف حیف حیف کاندر شهر کوران آمده. حالات منجذبانه اش به درجه ای بود که اغلب شبها در باغ های کنار شهر مناجات می خواند و چنان از خود بی خود میشد و صوت را بلند مینمود که ساکنان آن منطقه از خواب بیدار می شدند. لوحی از حضرت بهاءالله به نامش نازل شده بود که در صدرش او را به "یا یوسف" مخاطب فرموده بودند.

ملا محمد علی نیز تحصیلات مقدماتی را در سنگسر انجام داد و برای تکمیل معلومات قدم بیرون نهاد و هیجده سال در خارج از وطن که اکثر اوقات در عتبات عالیات گذشته به کسب معارف مشغول بود. هنگامی که در علوم اسلامی تبحّری حاصل کرد به ایران بازگشت. وقتی که به طهران رسید اهل سنگسر خبردار شدند و عده ای تا طهران به پیشوازش آمدند. هنگامی که ملا علی محمد شنید که شهمیرزاد و سنگسر بابی دارد، خیلی متعصبانه برخورد می کرد. چون در سنگسر به مسند شریعتمداری جالس شد به اهالی می گفت از این به بعد برنج مازندران را مصرف نکنند زیرا در آن حدود بابی ها به قتل رسیده اند و خونشان زمین را نجس کررده و این نجاست به کشاورزی نیز سرایت نموده است و خود اصلا از آن برنج نمی خورد و اگر می فهمید شخصی بابی است عبا بر سر می کشید تا چشمش به صورت و قامت آن شخص نیفتد. این شخص در سنگسر نفوذی فراوان داشت و اهالی به شدت به او احترام می گذاشتند. منزل این آخوند در کنار دانشمند وارسته بهائی جناب ملا یوسف قرار داشت. این بزرگوار مصمّم بر تبلیغ ملا علی محمد گشت و روزی به در خانه اش رفت و گفت چون تو مردی دیندار و متبحّر هستی حیفم آمد که از یک موهبت عظیم محروم گردی. اینک مژده میدهم که قائم آل محمد ظهور کرده و تو را شایسته است همچنان که طراز علم مزیّن می باشی به تاج ایمان نیز مفتخر شوی. ملا علی محمد دشنام و ناسزا داد و نفرین کرد و به ملا یوسف کافر نسبت داد. ملا یوسف چند روز بعد دعوت را به همان نحو تجدید نمود و باز ملا علی محمد خشونت و دشمنی به خرج داد. بار سوم که به همان کیفیت مطلب را عنوان کرد و جواب تلخ شنید گفت خداوند در قرآن در سورهء الحجرات می فرماید: اِن جاءکم فاسق بنبإ فتبیّنوا (اگر شخص فاسق و بدکاری خبری برای شما بیاورد، دربارهء آن تحقیق کنید) به موجب همین آیه بر تو واجب است که تحقیق به عمل آوری اگر خبرآورنده بر حق است بپذیری وگرنه مرا از طریق خطا برگردانی و هدایت نمایی. این کلام در ملا علی محمد اثر بخشید و به خیال اینکه ملا یوسف را از اشتباه و راه خطا بیرون آورد او را به منزل خود برد و با هم به استدلال پرداختند و ناهار را در همانجا میل کردند و گفت و شنید را ادامه دادند. نزدیک غروب ملا علی محمد احساس کرد که حجّت و دلیل آوردنش در مقابل برهان و دلایل ملا یوسف ضعیف است و همچنین اخبار و احادیث و آیات قرآنی ای را هم ملا یوسف شاهد آورد و بر صدق گفتارش افزود. از این رو طالب آیات و کلمات صاحب ظهور شد. ملا یوسف کتاب بیان را حاضر کرد و ملا علی محمد پس از تلاوت مقداری از آن منقلب شد و اشک از چشمش سرازیر گردید. سپس به خانه اش برگشت و قرآن و کتب احادیث را مطالعه کرد و سحرگاهان قلبش مطمئن و روحش منجذب و مسرور و سراپایش به نور ایمان روشن گردید و مردم که دیدند به مسجد نرفته و پیشنمازشان دیر کرده گمان کردند که بیمار شده از این رو پس از نماز رو به منزلش آوردند. ملا علی محمد که همهمهء جمعیت به گوشش رسید سر از پنجره بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. مریدان وقتی او را دیدند شاد شدند . گفتند الحمد لله که صحیح و سالم هستید ما خیال کردیم خدای نخواسته مریض می باشید که به مسجد تشریف نیاورده اید. ملا علی محمد که از ذوق ایمان سراپا نشاط و از شدت وجد و طرب خرم و خندان بود گفت شکر خدا را مریض نیستم بلکه بشارت بزرگی دارم و آن ظهور قائم آل محمد است که جهان دل و جان را به نور خود روشن کرده و ما تا کنون در خواب غفلت به سر برده و از چنین نعمت عظیمی محروم مانده ایم. سپس گفت شما بعد از ظهر در میدان جمع شوید به دیگران هم خبر دهید که بیایند تا من دربارهء ظهور جدید با شما صحبت بدارم و حقیقت امر را بر همه روشن سازم. مردم نیز شروع به نصیحت ایشان کردند و گفتند شما عمری در نجف و کربلا ماندید و علوم دینی را فراگرفتید و سِمت پیشوائی یافتید مگر نمی دانید با این سخن زحمات خود را به هدر می دهید علاوه بر آن مگر نمی دانید هر کس به این عقیده در آید یا از دم شمشیر می گذرد یا مالش غارت و خودش در به در و پریشان می گردد. جواب داد من موقعی که طفل بودم و به عزاداری امام حسین علیه السّلام میرفتم افسوس می خوردم که چرا در زمان آن حضرت در دنیا نبودم تا در رکابش جانفشانی کنم الحمد لله حالا در دورهء ظهور صاحب العصر و الزمان میباشم و از کشته شدن نمی ترسم. شما هم اگر طالب رضای خدا و سعادتمندی آن سرا میباشید باید به من اقتدا کنید. مردم از او نا امید شدند و به فساد و فتنه مشغول شدند مردمی هم که قرار بود به میدان حاضر شوند، نشدند. این جماعت که قبلا می گفتند دلیل باطل بودن امر جدید این است که ملا علی محمد آن را قبول نکرده حال که دیدند قبول کرد و از منبر و محراب و آن همه عزت و شوکت گذشت باز هم متنبه نشدند. بر اثر فتنهء مردم جمعی از آخوندها فتوی بر قتل سه نفر از مشاهیر مؤمنین یعنی همین ملا علی محمد و ملا یوسف و سید محمد سبحانی نوشتند و به طهران برای تصویب و اجرا فرستادند. ناصرالدین شاه نیز فریب آنها را خورد و حکم قتل را امضاء کرد و دو نفر میر غضب به سمنان فرستاد تا این سه نفر را گردن بزنند. این خبر به گوش این سه نفر مؤمن منقطع رسید و شادمان شدند و برای شهادت آماده گشته به حمام رفتند وبدن را پاک و طاهر نمودند و لباس نو پوشیدند. ملا علی محمد کفنی را هم که قبلا در حرم کربلا تبرک نموده بود با خود برداشت. ملا حاجی ابراهیم یکی از علمای مسلمان که در جوانی با ملا علی محمد همدرس بود، وقتی که به قضایا واقف گشت حیفش آمد که آن سه تن کشته شوند و با چند تن دیگر برای نجات آنان کوشید و آنها خلاصی یافتند. ملا علی محمد از آن پس قیام به خدمت نمود و برای نشر نفحات الله به روستاهای اطراف سنگسر و شهرها و دهات مازندران و دشت گرگان با تمام خطراتی که داشت، سفر نمود و بسیاری را هدایت کرد. این مرد قبل از ایمان مال و ثروت فراوانی داشت که همه را به تدریج در راه امر انفاق نمود. ملا علی محمد با ملا نصرالله شهید شهمیرزادی روزی در یکی از ییلاقات ملاقات نمود و به تبلیغ او پرداخت و تمام بدگویی هایش را تحمل کرد و ضربتها خورد ولی ملا علی محمد مهربانی کرد و حوصله به خرج داد تا ملا نصرالله قدری نرم شد و به امرالله کمی نزدیک شد و مدتها گذشت تا وقتی که نیّر و سینا به شهمیرزاد آمدند و این مرد یعنی ملا نصرالله با زیارت لوح سلطان به مقام ایمان و اطمینان رسید. ملا علی محمد برای کار مهمی به طهران رفت و چون در همه جا بی محابا زبان به تبلیغ می گشود به تحریک اهل فساد گرفتار و در حبس افتاد و احدی از حالش خبر نداشت تا بعد از سه ماه چندی از دوستان مطلع شدند و در نجاتش کوشیدند. به همین نحو روزگار می گذراند تا وقتی که در گنبد قابوس در حال تبلیغ مریض شد و به همان حالت او را به سنگسر انتقال دادند و آنجا در حدود سال 1345 قمری صعود کرد.

لوحی از حضرت بهاءالله به نام ملا علی محمد تحت عنوان جناب ملا علی محمد علیه بهاءالله: هو الناطق من افقه الاعلی. (متن این لوح را می توانید در کتاب مصابیح هدایت جلد هشتم صفحهء 55 مطالعه نمایید) همچنین لوحی از حضرت عبدالبهاء به افتخار شخصی به نام قربان به دست آمد که در آخرش چنین می فرمایند: حضرت ملا علی را از قِبَل این عبد تمجید نما و بگو ای مطلع آیات هدی و ای مشتعل به نار موقدهء شجرهء سینا خوشا، خوشا که ندای جمال ابهی را بلی گفتی و به افق اعلی دل بستی و به انجمن روحانیان بر مسند تمکین نشستی و از قید دام و تعلق رستی دل به انوار طلعت نورا بستی و از تنگنای امتحان و افتتان جستی و البهاء علیک. ع ع

اکنون به نگارش احوال آقا میر ابوطالب و آقا سید محمدرضا می پردازیم. این دو برادر فرزندان آقا میر محمد علی می باشند. پدرشان پس از تحصیلات مقدماتی به عتبات رفت و نزد شیخ احمد احسائی رسید و در کسب دانش به درجات بلند ارتقاء یافت و سپس به وطن بازگشت و به نشر معارف دینی و ترویج احکام دینی مشغول شد. ضمنا مردمان را به قرب ظهور بشارت میداد و به فرزاندانش میگفت مقام شما بسیار بلند است چرا که قائم آل محمد به زودی ظاهر میگردد و شما از اصحاب آن حضرت خواهید شد. این مرد به سبب صراحت کلام دشمنانی از علمای اسلام و پیروان آنان پیدا کرد ولی صدق لهجه و اخلاق پاکیزه اش عده ای را هم شیفته و ارادتمند خویش نمود و تمام مأمورین و شاهزادگانی که برای حکمرانی به آن منطقه می آمدند به آن جناب تعلق خاطر پیدا می کردند و زمانی که آفتاب عمرش رو به غروب می رفت به قصد مجاورت مقامات ائمه طاهرین به عراق توجه نمود. در این سفر دو تن از پسرانش را که عبارت از سیّد احمد و سیّد ابوالقاسم باشند با خود همراه برد تا در خدمت سیّد کاظم رشتی به تحصیل مشغول شوند ولی ایشان به تازگی صعود کرده بودند.

باری چون به عراق رسیدند اول در جوار تربت سیّد الشهداء و بعد در نجف اشرف اقامت کردند و این در سال 1259 قمری (مطالق 1843 میلادی) یعنی یک سال قبل از ظهور حضرت اعلی بود. جناب ملّا علی بسطامی پس از ایمان به حضرت اعلی برای ترویج امر بدیع به عراق سفر کردند و از طریق ایشان آیات و خطب حضرت اعلی به علمای آن حدود رسید. همچنین میر محمد علی و پسرانش نیز توانستند آثار حضرت اعلی را مطالعه نمایند. میر محمد علی پس از زیارت آثار منجذب و گریان شد و افسوس خورد که نمی تواند به یاری این امر قیام کند به این خاطر که ضعف و پیری او را زمین گیر ساخته و بیماری او را در بستر بیماری انداخته. به فرزندانش وصیّت فرمود که پس از مرگ من به ایران بروید و پیرو صاحب این آثار باشید سپس دست برافراشته در حقشان دعا کرد که در رکاب صاحب امر شهید گردند و خود پس از یک هفته وفات یافت و این تأکیدات به سبب رویایی بود که در نجف دیده بود و آن اینکه حضرت رسول را در خواب دید که به امیر المؤمنین علی فرمودند به میر محمد علی مژده بده که سیّد احمد و میر ابوالقاسم در راه فرزندم قائم شهید خواهند شد.

به هر حال پسرانش پس از کفن و دفن پدر به وطن بازگشتند و فرزند ارشدش سیّد احمد که صاحب علم و فضیلتی تمام بود جانشین مقام پدر شد و ریاست دینی را بر عهده گرفت و در میان مردم شهرت و عزت یافت و خود و جمیع اقوامش منتظر اخبار تازه بودند تا وقتی که جناب ملّا حسین و اصحاب وارد مازندران شدند و آوازه گیر و دارشان با اهل بارفروش (بابل) و زد و خوردشان با خسرو قادیکلائی تا ورودشان به قلعهء شیخ طبرسی در اطراف پیچید. در این میان میر ابوطالب (یکی از پسران میر محمد علی) برای انجام کاری به علی آباد مازندران رفته بود و در جستجو کسب اطلاع برآمد و بالاخره متوجه شد که سه نفر از علمای بابی آمده اند تا خود را به قلعه برسانند ولی از ترس اشرار خسرو قادیکلائی در جایی مخفی شده اند تا بتوانند در موقع مناسب رهسپار قلعه گردند. میر ابوطالب یک نفر نزدشان فرستاد و اطمینان آنها را به خویشتن جلب کرد و اجازهء ملاقات خواست تا به دیدارشان برود و از امر بدیع و مقاصد اهل قلعه تحقیق به عمل آورد و هر سه را پنهانی مهمانی و مهربانی نمود و روز دیگر آنان را به لباس بازرگانان درآورد و بر قاطر سوار کرد و خود نیز همراهشان شد و از میان بازار علی آباد گذشتند و به سلامتی به قلعه رسیدند. میر ابوطالب پس از درک حضور جناب ملّا حسین و شنیدن بیانات ایشان مؤمن و مطمئن گردید و چون به مظلومیت اهل قلعه پی برد با اجازه به شهمیرزاد بازگشت و افراد خاندان و سایر اهالی را از قضایا با خبر ساخت و لزوم پیوستن کل را به محصورین گوشزد کرد. سیّد احمد و سیّد ابوالقاسم و چند نفر از آشنایانشان حاضر شدند که به همراهی میر ابوطالب ملحق به اصحاب قلعه شوند. آقا سیّد احمد که وجههء دینی داشت دیگران را هم برای تحقیق به رفتن قلعه تشویق میکرد.

باری هنگام حرکت آن سه برادر، مادرشان به حضرت قدوس عریضه کرد که شنیده ام با اصحاب به مساوات رفتار می فرمایید. من چهار پسر دارم سه تا را فرستادم تا در رکاب شما جانبازی کنند و یکی را که از همه کوچکتر و اسمش سیّد محمدرضاست برای عصای پیری نزد خود نگه داشتم و این زاید بر حدّ مساوات است. با این وجود اگر می فرمایید او را هم به خدمت روانه میکنم. در جواب فرمودند آقا سیّد محمدرضا پیش خودتان باشد او هرچند در آنجاست ولی در حقیقت از اهل قلعه و با ما در مصائب و بلایا شریک است. به هر صورت از سه برادری که در قلعه بودند، سیّد احمد و سیّد ابوالقاسم شهید شدند و میر ابوطالب نجات یافت به این شرح که سیّد ابوالقاسم جزو سی و شش نفری بود که در شب شهادت جناب ملّا حسین شهید شدند. اما سیّد احمد و میر ابوطالب بعد از خاتمهء امر قلعه جزو اسیرانی گردیدند که آنها را نزد شاهزاده مهدی قلی میرزا آوردند. شاهزاده از سیّد احمد سؤالاتی کرد که آن بزرگوار با قوت قلب و فصاحت بیان جوابش را داده و آمادگی و آرزوی خویش را برای شهادت ابراز داشت ولی شاهزاده از کشتن این دو برادر خود داری نمود زیرا قبلا یکی از رجال درباری به نام آقا محمد دائی که از ارادتمندان خاص میر محمد علی، پدر اینها بود صورت اسامی پسران او را به شاهزاده داده و کتبا خواهش و سفارش کرده بود که از کشتن آنها درگذرد او هم از قتلشان منصرف شد و هر دو را به ملا زین العابدین شهمیرزادی سپرد تا آنها را به سنگسر برساند. در همین میان حاجی میرزا محمد تقی مجتهد ساروی با هفت نفر دیگر از آخوندهای ساری با خنجر و شمشیر وارد شدند تا در قتل اصحاب قدوس شرکت نمایند اما دیدند ظالمانی دیگر کار را تمام کرده اند. در این میان چشم مجتهد به سیّد احمد افتاد و به شاهزادگان گفت این سیّد را زود به قتل برسان که اگر به ساری برگردد از نو سبب انقلاب می شود. شاهزاده گفت او فرزند پیغمبر ماست و تیغ بر رویش نباید بکشیم. من او را فعلا به شما می سپارم که به عنوان مهمان از او نگه داری کنید تا خودم به ساری بیایم و قراری در کارش بگذارم تا از وقوع انقلاب جلوگیری شود، این را گفت و خود به طرف بارفروش حرکت نمود. مجتهد سیّد احمد را همراه ساخته شروع به فحاشی کرد و به سیّد احمد و پدرش لعنت فرستاد. سیّد احمد گفت من مهمان توام و بنا به فرمایش پیغمبر شایسته احترام و بخشش شما هستم نه شایسته دشنام. این جمله سبب شدید شدن خشم مجتهد گردید به طوری که با هفت ملّای دیگر شمشیر کشیدند و آن مظلوم را پاره پاره کردند و این در یوم جمعه 18 جمادی الثانی 1265 قمری (مطابق 11 می 1849 میلادی) بود.

اما میر ابوطالب را ملّا زین العابدین شهمیرزادی به وطنش رساند. این بزرگوار از ابتدایی که به قلعه وارد شد کمر به خدمت بست و تا زمانی که باب قلعه مسدود نشده بود به مناسبت آشنایی به محل و خبرگی در معاملات از اطراف مازندران آذوقه و علوفه برای اهل قلعه خریداری میکرد و در میان محصوریت قلعه نیز صدمات بسیار مانند سایر اصحاب تحمل کرد تا وقتی که با تن خسته و جسم علیل و بازوی آسیب دیده به شهمیرزاد وارد شد و مورد شماتت اهالی قرار گرفت زیرا وقتی که خبر قتل و قمع اصحاب قلعه به وسیلهء دولتیان به آن مناطق رسید آنها جشن گرفتند و مبارکباد می گفتند. میر ابوطالب تا به وارد محله شد با تیغ زبان مجروح گردید و به خود و خانواده اش آذوقه هم نمی فروختند به این خاطر که رؤسای قوم آنها را خارج از دین قلمداد کرده و حامیان کفّار نامیده بودند و در نهایت تنگ دستی به سر می بردند.

میر ابوطالب به همراهی سیّد محمدرضا کفیل مخارج خانوادهء خود و اطفال کوچک برادران شهید خویش بود. صحت بدنش را هم در سختی های قلعه از کم خوابی و گرسنگی های شدید از دست داده بود و به سوء هاضمه مبتلا شده بود. ایشان در ظهور حضرت بهاءالله برزخ امتحانات را طی کرد و به جنت ایقان وارد گشت و با بنیهء ضعیف و تن رنجور به خدمت قیام نمود و تا حدود چهل سال دیگر که با این حال در جهان زیست با برادر خویش آقا سیّد محمدرضا به هدایت نفوس اشتغال ورزید. کتاب کوچکی هم دربارهء قلعه و ما بعدش نوشت و به احدی هم حق نداد که سرگذشتی یا عبارتی از آن کتاب را به جایی نقل کند، شاید چون آن کتاب مجموعه ای است از کرامات و عظمت و خوارق عادات که از بزرگان اصحاب سر زده و برای اشخاص عادی باور کردنی نیست، راضی به نشر آن کتاب نشده باشد.

این دو برادر در اعلای امرالله شباهت به آقایان نیّر و سینا داشتنند. آقا سیّد محمدرضا در حدود سنهء 1246 قمری (مطابق 1830 میلادی) متولد شد و تقریبا سه سال از آقا میر ابوطالب کوچکتر بود. همان طور که جناب قدّوس اجازه دادند که سیّد محمدرضا نزد مادرش بماند و در عین حال او را شریک در مصائب اهل قلعه شمردند، بعدها حضرت عبدالبهاء نیز او را بقیة السیف نامیدند و در خصوص شخصی که از حکمت این عنوان سؤال کرده بود چنین فرمودند: ای بندهء آستان مقدس نامه شما رسید حضرت آقا سیّد محمدرضا علیه بهاءالله الابهی هر چند به جسم در قلعه نبودند لکن به روح حاضر و آقا سیّد احمد و آقا میرزا ابوالقاسم بالنیابّه از ایشان کأس شهادت نوشیدند. آقا میرزا ابوطالب نیز با آن نفوس مقدسه در ملکوت ابهی بر سریر عفو و غفران استقرار یافت...

این دو برادر در هر کجا که گوش شنوایی می یافتند کلمة الله را القاء می کردند و عدهء زیادی از مردم روستاهای ایول، روشنکوه، علی آباد و بسیاری از روستاهای دیگر مازندران نیز به دیانت جدید ایمان آوردند. ایشان هر ناملایمتی را در سبیل حق به حال سرور می پذیرفتند و هرگز از اذیت و آزاری که بر آنها وارد می آوردند خم به ابرو نمی افکندند و به هدایت نفوس کثیره و رجال عظیمه توفیق یافتند که از جملهء آنها سر دفتر جانبازان و سرخیل عاشقان حضرت شهید فاضل جناب ملّا علیجان ماهفروجکی است و این بزرگوار بود که سبب هدایت تمام اهل ماهفروجک و کثیری از اهالی روستاهای همجوار گردید. همچنین آخوند ملّا ابراهیم شهمیرزادی ملقب به خلیل الرحمن به دست این دو برادر تاج ایمان بر سر نهاد و پشت پا بر محراب و منبر زد.

روزی لباسی را که از حضرت قدّوس به یادگار داشتند زینت قامت آقا سیّد محمدرضا کردند و با این عمل خاطرات ایّام گذشته را از غم و شادی زنده ساختند و کل احباب قریه نیز حزن را با سرور آمیختند و سرودها خواندند. وقوع این وقایع زلزله در ارکان علمای سمنان و مازندران انداخت و نزد دولتیان به بدگویی آنان پرداختند که نهایتا از طرف دولت فرمان رسیدکه حاکم محل آن دو سیّد را دستگیر و به طهران روانه کند. مأمورین حکومتی در بهنمیر آن دو مرد محترم را با سه تن دیگر گرفتند و هر پنج نفر را در سرمای زمستان 1277 قمری (مطابق 1861 میلادی) با فحش و تازیانه، پیاده به طهران بردند و در حبس انبار انداختند و این زمانی بود که جناب ملّا صادق مقدّس خراسانی و آقا شیخ ابوتراب اشتهاردی و حاجی محمد اسمعیل ذبیح (برادر حاجی میرزا جانی کاشانی) و چند نفر دیگر نیز در زندان به سر می بردند. این دو برادر در آنجا هم به هدایت جمعی از محبوسین موفق گردیدند و بعد از دو سال و نیم کشیدن رنج زندان، شخصی از نزدیکان شاه به نام آقا محمد دائی سنگسری از احوالشان مطلع گردید و به پاس هم شهری بودن، وسایل نجاتشان را فراهم ساخت و حکمی از پادشاه آورد که این دو برادر آزاد هستند ولی آنها در این مورد اقتداء به جناب اسم الله الاصدق نمودند به این خاطر که آن جناب خروج از سجن انبار را موکول به آزادی چهل تن از هم زنجیرهای خود کرده بود که شرطش در پیشگاه ناصرالدین شاه مقبول افتاد.

پس از آزادی آقا محمد دائی دو برادر را در منزل خود مهمان کرد آنان نیز با نفس گرم و هیجان قلب آغاز به سخن کردند و صحبت را به امر مبارک رساندند و او را موقن مذعن به امرالله نمودند. بعد به سنگسر آمدند و با نشاطی جدید و حرارتی شدید آتش بر دلهای افسرده زدند و به احیای قلوب مرده پرداختند و چنان کلماتشان مؤثر افتاد که شعلهء نار حسد در سینه ها دشمنان زبانه کشید. جناب اسم الله الاصدق هم به تازگی از خراسان به سنگسر آمده بودند و چون آثار فتنه و انقلاب از اهالی نمودار شد بیش از چهل روز توقف نفرمود و به همراهی آقا میر ابوطالب و آقا سیّد محمدرضا اول به طهران و از آنجا به اصفهان و سپس به یزد و بالاخره به خراسان رفتند و در هر جایی اقامت نمودند و به ترویج کلمة الله پرداختند. در خراسان جناب اسم الله الاصدق که وطنشان بود، ماندند و این دو برادر پس از ابلاغ کلمة الله و افشاندن بذر محبت الله راه سنگسر را پیش گرفتند و مانند سابق به هدایت نفوس پرداختند.

آقا میر ابوطالب به فاصلهء کمی بعد از صعود حضرت بهاءالله ( میلادی1892) رحلت کرد و آقا سیّد محمدرضا در سال 1311 قمری (مطابق 1896 میلادی) با کسب اجازه در شصت و پنج سالگی به حال پیری و شکستگی به ساحت اقدس مشرف شد. چون ورود آقا سیّد محمدرضا را به حضرت عبدالبهاء عرض کردند از جای برخاستند و با جمع احبا به استقبال تشریف بردند و او را در آغوش کشیدند و تا داخل بیت مبارک دستش را در دست داشتند و هنگام زیارت روضهء مبارکه فقط او را با خود به درون می بردند. آقا سیّد محمدرضا در سال 1315 قمری (مطابق 1900 میلادی) نیز در به همراهی آقا سیّد محمد باقر فرزند برادر شهیدش آقا سیّد احمد به ساحت اقدس مشرف گردید و در بازگشت همچنان به تبلیغ مشغول بود تا بالاخره در سال 1318 قمری (مطابق 1903 میلادی) در شهر بابل بعد از یک عمر خدمت و استقامت با حال قداست جسم فرسوده رها نمود و با پروبال روح به فضای قدس پرواز کرد.

الواح عنایت آمیز متعددی به افتخار این دو برادر از حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء عزّ نزول یافته است. از جملهء آنها صحیفه ای است از حضرت بهاءالله معروف به لوح عدل که در آن آقا سیّد محمدرضا را به اسم الله العادل ملقب فرموده اند این صحیفهء مبارکه به خط حضرت عبدالبهاء بوده است. اولاد آقا سیّد محمدرضا بعد از عروجش عریضه ای به ساحت اقدس تقدیم داشتند و حضرت عبدالبهاء به اعزاز آن بزرگوار زیارتنامه ای از قلم مبارک صادر و ارسال فرمودند:

جناب آقا محمدرضا علیه بهاءالله الابهی:

هوالله

یا بقیة ارواح استشهدت فی سبیل الله طوبی لک بما سمعت النّداء طوبی لم بما لبّیت الدّعاء طوبی لک بما آمنت بالله طوبی لک بما انجذبت به نفحات الله طوبی لک بما دخلت القلعة العلیاء طوبی لک بما تحمّلت المصائب الکبری طوبی لک بما احتملت المشقّة العظمی طوبی لک بما احترقت فی نیران الاضطهاد من کل قاسی القلب شدید البأس لا یرحم احدا من الوری طوبی لک بما قضیت عمرک کلّه مضطرماً بنار البأساء و الضّراء طوبی لک بما آنست الحسین فی القلعة العظمی طوبی لک بما فزت بمشاهدة النور المبین فی جبین تلئللا بشعاع ساطع منیر فی وجه قدس کل من رأی قال سبّوح قدّوس ربّ الملائکة و الروح و هذا فضل یفتخر به کل سکان الجبروت فی الملا الاعلی طوبی لک بما قصدت مطاف اهل ملکوت الابهی و عفّرت و جهک بتراب الروضة النّوراء . ع ع

مطالب سایت

افزودن دیدگاه جدید

CAPTCHA ی تصویری
سایت آئین بهائی با کمال سرور به استحضار هم وطنان عزیز و شریف در ایران و خارج ایران می رساند که امکانی را فراهم نموده است تا همه فارسی زبانان اعم از ایرانی و غیر ایرانی بتوانند برای مطالعه و تحقیق درباره امر بهائی به صورت آنلاین و از طریق نرم افزار اسکایپ سلسه کتب روحی را مطالعه نمایند.
برای توفیق در این امر کافی است نرم افزار اسکایپ را روی گوشی و یا کامپیوتر خود داشته باشید. این امکان جدید از آن جهت اهمیت دارد که دوستان عزیز فارسی زبان در سراسر عالم به خصوص در کشور مقدس ایران در تمام شهرها و روستاهای دوردست که امکان تماس با جامعه بهائی را ندارند می توانند از این طریق به صورت آنلاین و امن با یکی از راهنمایان بهایی کتب روحی را در گروه مطالعه نمایند.
از دوستان علاقه مند تقاضا می نماییم آدرس یا آی دی اسکایپ خود را از طریق مکاتبه با ایمیل سایت آئین بهائی به آدرس info@aeenebahai.org در اختیار ما قرار دهند. سایت آیین بهائی نحوه شروع دوره مطالعات کتب روحی را از طریق اسکایپ با شما هماهنگ خواهد نمود.
 
شما می توانید سوالات و نظرات خود را در رابطه با دیانت بهایی از طریق آدرس ایمیل info@aeenebahai.org برای ما ارسال بفرمایید. همچنین برای دریافت آخرین مطالب از کانال رسمی وب سایت آئین بهایی در تلگرام استفاده نمایید. برای جستجو شناسه کاربری aeenebahai1 را در نرم افزار تلگرام جستجو کنید.