دلنوشته دختر يكي از متصاعدين در گلستان جاويد قروه:
حدود سي سال پيش زماني كه ٤ سال بيشتر نداشتم پدر بزرگوارم در سن ٤٥ سالگي از اين جهان خاكي به جهان جاوداني صعود كردند... دختر كوچك خانواده بودم. هميشه از اينكه هيچ خاطره اي از وجود پدرم در ذهن نداشتم افسوس ميخوردم و از مادر و خواهران بزرگترم ميخواستم كه برايم تعريف كنند كه بابا چگونه مرا بغل ميكرد؟ چه شعرها و داستانهايي برايم ميخواند؟ دوست داشت من در آينده چكاره شوم؟ و... دراين سي سال بزرگترين آرزويم ديدن چهره پاك پدرم و همصحبتي با ايشان در عالم رويا بود... دوست داشتم حتي براي يك بار هم كه شده و حتي براي چند لحظه طعم شيرين در كنارش بودن و نشستن و همصحبتي با او را حتي در عالم رويا احساس كنم و اين احساس خوب را تا ابد با خود داشته باشم... تا اينكه ديشب بعد از حدود سي سال به آرزويم رسيدم و در خواب با او همصحبت شدم.
خواب ديدم كه همگي در كنار بابا نشسته ايم. او بسيار جوان،شاد و سرحال، بسيار مرتب و پاكيزه و در عين حال آرام و باوقار بود... با تك تك ما با لبخند و نگاه محبت آميزش صحبت ميكرد و همگي از وجودش لذت میبردیم... از او پرسيدم بابا كجا بودي؟ ببين چهره مامان توي اين سي سال بدون وجود شما چقدر خسته و شكسته شده... جواب داد عزيزم بدونيد كه من هميشه وهر كجا كه باشم با شما هستم... توي اين مدت هم با وجودي كه در باغها و صحراها مشغول انجام كارهایی بودم اما هميشه و لحظه لحظه حواسم به شما بوده... الان هم كلي كار دارم، بايد برم، ولي مطمئن باشيد كه هميشه در كنارتان هستم ... با خودم فكر ميكردم با وجودي كه بابا اين همه سال در باغ و صحرا بوده ولي چقدر تميز و بدون ذره اي غبار بر لباس و چهره اش آمده!!... در حالي كه از صحبتهاي پدرم لذت ميبردم از خواب بيدار شدم... عجب خوابي بود خداي من باور كردنش برام خيلي سخت بود بعد از سي سال بالاخره بابا رو تو خواب ديدم و در كنارش نشستم و با او صحبت كردم و چقدر زيبا بود...
تا اينكه ساعاتي پيش خبر دار شديم كه گلستان جاويد قروه را همین امروز تخريب كرده اند جايي كه آرامگاه جسد پاك پدر و بسياري از عزيزان ديگر بود...
خداي بزرگ من ... چه شده ؟ چه ارتباطي بين خواب ديشبم و تخريب گلستان جاويد امروز صبح وجود دارد؟ اين بزرگواران چه كار ميكنند؟ هدفشان چيست؟ ميخواهند مردگان را بیازارند يا بازماندگانشان را؟
وقتي كه با دقت به خوابم فكر ميكنم، آرامش، وقار، لبخند و حتي پاكي ظاهر و لباسهاي پدرم را به ياد مياورم چيزي غير از اين به ذهنم نميرسد كه با وجود انجام این قبیل کارها باز هم ارواح پاكشان در آرامش و بهترین حالات بسر ميبرد وهمواره اطمینان بخشِ قلب بازماندگان هستند... قطعا با انجام چنين اعمالي روح تك تك آن عزيزان و هزاران نفس مقدس ديگر در ساير گلستانهاي تخريب شده بيشتر و بيشتر درعوالم روحاني ترقي نموده و در اين عالم نيز باعث انتشار بيشتر امر عزيز محبوب ميگردد... خوشا بحالشان كه بعد از حياتشان در اين عالم حتي بقاياي اجساد مطهرشان نيز باعث پيشرفت امر حق گشته و به چنين افتخاري نايل شدند. باشد که دراین چند روزی که همه ما انسانها در این عالم میهمان هستیم بتوانیم به آنچه هدف ازبودن ما دراین میهمانیِ زیباست فائز گردیم.
ناشناس :
دلنوشته دختر يكي از متصاعدين در گلستان جاويد قروه:
حدود سي سال پيش زماني كه ٤ سال بيشتر نداشتم پدر بزرگوارم در سن ٤٥ سالگي از اين جهان خاكي به جهان جاوداني صعود كردند... دختر كوچك خانواده بودم. هميشه از اينكه هيچ خاطره اي از وجود پدرم در ذهن نداشتم افسوس ميخوردم و از مادر و خواهران بزرگترم ميخواستم كه برايم تعريف كنند كه بابا چگونه مرا بغل ميكرد؟ چه شعرها و داستانهايي برايم ميخواند؟ دوست داشت من در آينده چكاره شوم؟ و... دراين سي سال بزرگترين آرزويم ديدن چهره پاك پدرم و همصحبتي با ايشان در عالم رويا بود... دوست داشتم حتي براي يك بار هم كه شده و حتي براي چند لحظه طعم شيرين در كنارش بودن و نشستن و همصحبتي با او را حتي در عالم رويا احساس كنم و اين احساس خوب را تا ابد با خود داشته باشم... تا اينكه ديشب بعد از حدود سي سال به آرزويم رسيدم و در خواب با او همصحبت شدم.
خواب ديدم كه همگي در كنار بابا نشسته ايم. او بسيار جوان،شاد و سرحال، بسيار مرتب و پاكيزه و در عين حال آرام و باوقار بود... با تك تك ما با لبخند و نگاه محبت آميزش صحبت ميكرد و همگي از وجودش لذت میبردیم... از او پرسيدم بابا كجا بودي؟ ببين چهره مامان توي اين سي سال بدون وجود شما چقدر خسته و شكسته شده... جواب داد عزيزم بدونيد كه من هميشه وهر كجا كه باشم با شما هستم... توي اين مدت هم با وجودي كه در باغها و صحراها مشغول انجام كارهایی بودم اما هميشه و لحظه لحظه حواسم به شما بوده... الان هم كلي كار دارم، بايد برم، ولي مطمئن باشيد كه هميشه در كنارتان هستم ... با خودم فكر ميكردم با وجودي كه بابا اين همه سال در باغ و صحرا بوده ولي چقدر تميز و بدون ذره اي غبار بر لباس و چهره اش آمده!!... در حالي كه از صحبتهاي پدرم لذت ميبردم از خواب بيدار شدم... عجب خوابي بود خداي من باور كردنش برام خيلي سخت بود بعد از سي سال بالاخره بابا رو تو خواب ديدم و در كنارش نشستم و با او صحبت كردم و چقدر زيبا بود...
تا اينكه ساعاتي پيش خبر دار شديم كه گلستان جاويد قروه را همین امروز تخريب كرده اند جايي كه آرامگاه جسد پاك پدر و بسياري از عزيزان ديگر بود...
خداي بزرگ من ... چه شده ؟ چه ارتباطي بين خواب ديشبم و تخريب گلستان جاويد امروز صبح وجود دارد؟ اين بزرگواران چه كار ميكنند؟ هدفشان چيست؟ ميخواهند مردگان را بیازارند يا بازماندگانشان را؟
وقتي كه با دقت به خوابم فكر ميكنم، آرامش، وقار، لبخند و حتي پاكي ظاهر و لباسهاي پدرم را به ياد مياورم چيزي غير از اين به ذهنم نميرسد كه با وجود انجام این قبیل کارها باز هم ارواح پاكشان در آرامش و بهترین حالات بسر ميبرد وهمواره اطمینان بخشِ قلب بازماندگان هستند... قطعا با انجام چنين اعمالي روح تك تك آن عزيزان و هزاران نفس مقدس ديگر در ساير گلستانهاي تخريب شده بيشتر و بيشتر درعوالم روحاني ترقي نموده و در اين عالم نيز باعث انتشار بيشتر امر عزيز محبوب ميگردد... خوشا بحالشان كه بعد از حياتشان در اين عالم حتي بقاياي اجساد مطهرشان نيز باعث پيشرفت امر حق گشته و به چنين افتخاري نايل شدند. باشد که دراین چند روزی که همه ما انسانها در این عالم میهمان هستیم بتوانیم به آنچه هدف ازبودن ما دراین میهمانیِ زیباست فائز گردیم.
24 تیر، 95